۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

به کجا چنین شتابان ؟ به هر آن کجا ...


من متواضعانه بگویم اینها را برای این نوشتم که نوشته باشم . قصد خاصی پشتش نیست . اسکرول کردن در همین لحظه کار عاقلانه ای به نظر میرسد وقتی شمای خواننده ، من نویسنده را از نزدیک سالی به دوازده ماه هم نمی بینید .
من آدم تندی هستم . در قدمهایم ، شوخی هایم ،حرکت دستهایم ، تصمیم هایم ، پشیمان شدنهایم ، کلامم ، تندم . تند . این تندی باعث می شود که وقتی با دخترهای دیگر قرار دارم ، خیلی سعی کنم که خط چشم کشیدن و مو پیچیدنم را تا سر حد امکاناتم طول بدهم ولی باز هم از همه دوستانم یک ربع زودتر برسم . من توانایی این را دارم که از سر یک امتحان پنج ساعته بیایم خانه و در ظرف دو ساعت و نیم ، با موی شسته و درست شده و لباسهای تازه شسته شده و از خشک کن در آمده و ایمیل های نوشته شده و میز کار مرتب شده ، بروم مهمانی . اگر تنها نباشم ، از همراهم می پرسم که چقدر وقت دارم ؟ و اغلب در همان وقتی که به من داده میشود خودم را می گنجانم . شده که ساعت پنج بخواهم آماده شوم و بپرسم چقدر وقت دارم و شنیده ام بیست دقیقه و من سر نیم ساعت آماده شده ام . بعله شده . و برای استدلال این تاخیر ده دقیقه ای ؛ شما را به حجم موهایم ارجاع می دهم و این حقیقت که پشت سرم هم توده لباس و جوراب شلواری و لاک ناخن به جا نگذاشته ام .


من آدم تندی هستم . من در هر فقره خرید کردن ( بعله حتی خرید کردن برای من فقره است و دوره نیست ) بدون / با تصمیم قبلی می روم یک جای پرفروشگاه و یک چیزی را به ثانیه ای می بینم و توی مغزم پردازش می کنم و بلافاصله می روم داخل و از سایز اس تا مدیومش را بردارمی دارم و می برم توی اتاق پرو . با یکیشان می آیم بیرون و یک راست می روم سراغ صندوق . من نمی توانم روزها وقت بگذارم برای خرید کفش و مقایسه قیمت های مغازه های مختلف . نطقهای بالقوه سه ساعته من ، بالفعل در سی جمله به اتمام می رسند . هرگز در یک جلسه سخنرانی به من تذکر اتمام وقت داده نشد . هرگز برای مقاله هایم از من درخواست کوتاه کردن مطلب نشد . هرگز در یک کلاسی را باز نکردم وسط درس و نگفتم ببخشید ( چون همیشه زودتر از حد لازم حتی رسیده ام ) .
من آدم تندی هستم . زود فکر می کنم و زود جواب می دهم . کسانی که جملات خود را با "به خدمت عزیزی که شمایی عرض کنم که ..." ، "خب بعله ، مفصله ، والله راستش را بخواهی که بگویم ..." و از این دست ؛ معمولا معاشرین من نیستند . آدمهای آرامتر از من ، مرا به تحسین وا میدارند . آدمهای خیلی آرامتر از من ، مرا متعجب می کنند . آدمهای خیلی خیلی آرامتر از من ، توان این را دارند که من را به جنون برسانند . من از جنون پرهیز می کنم .


من آدم تندی هستم . نمی توانم ده سال برای بریدن یک درخت تبر تیز کنم . درختم را یا می توانم که ببُرم ، یا با همان خاک زیرش بلندش می کنم و با خودم می برم . منظور شما را باید زود بفهمم . گوشه و کنایه و لفافه دوست ندارم . خودم رک و لبه تیز و ساده ام . آدمهای اینجوری برایم حکم کیمیا را دارند .


من آدم تندی هستم . این تندی همیشه به نفعم نیست . خیلی وقتها هم به ضررم تمام می شود . باعث می شود که بعضیها فرط بی غرضی و شوخ و شنگی پشت کلامم را نبینند ، برنجند . این تندی باعث می شود که نتوانم با خیلی از دوستهایم بروم خرید چون اعصاب ساعتها منتظر ایستادن پشت اتاقهای پرو و بعد با دست خالی برگشتن و دوباره رفتن توی یک بوتیک دیگر را ندارم . اینکه حوصله روده درازی در برگه امتحان را ندارم ، اینکه اعصاب تکرار یک جمله /مفهوم را برای بار سوم و چهارم ندارم ، اینکه زود و در لحظه اوضاع را تخمین می زنم و دل به دریا ، اینکه هی حرفم را نمی جوم و مزه مزه نمی کنم ، اینکه نمی توانم نیم ساعت توی لباسهایم منتظر آماده شدن دوستی باشم که هنوز دارد با گردنبندش ور می رود و بلوز تنش نیست ، اینکه برای بار دهم تفاوت قیمتها را چک نمی کنم ، اینکه از مرحله آسان به سخت نمی روم و یکهو می پرم روی آخرین پله و هر چه باداباد ، اینکه دوست دارم زود به جواب برسم، خیلی خوب نیست . این جور بودن ، معاشرین مرا تقلیل داده / می دهد . گاهی آدمها را به اشتباه می اندازد که چقدر مغرورم ، چقدر عصبیم ، چقدر از بالا به پایین نگاه می کنم ، چقدر دلم میخواهد شاگرد اول شوم ، چقدر برای تملک و تصاحب ، شوق بیش از حد می ورزم ، چقدر چنین ، چقدر چنان . و خب اینجور نیست . من از این ریتم تند زندگیم هیچ قصد خاصی برای رسیدن به جایگاه خاصی ندارم . اینجور بودنم به این معنی نیست که تفاوت رفتار آدمها برایم مهم نباشند و دلم نخواهد که ریتمم را باهاشان یکی کنم . با همه سعی ای که می کنم ، اینجوریم . و بی صبریم را حاصل پیوند دو خانواده بی صبر و پرعجله می بینم . پدرم ، مادرم ، آه که مادربزرگم ؛ رب النوع بی صبری و تعجیل .خودش اصلا به این جور بودن می گوید : تندی و تاکیدی . یعنی ما تندیم و به تاکید می خواهیم که برسیم . حالا تهش مهم نیست به چه . کلا اعصاب هوار سال انتظار و برداشتن "حالا یک قدم مورچه ای" را نداریم . قدمهای ما "فیلی" است . به شدت فیلی . مثالش توی نقاشی کردنم . وقتی استادم یک روز آمد و همه جعبه آبرنگ و قلم موهای ریز و مدادهای رنگی را از جلویم برداشت و مرا از کلنجار رفتن با نقطه های ریز ریز نجات داد . گفت تو آدم کارهای مینیاتوری نیستی . آدم ریز و جزیات نیستی . آدم ضربه زدنی . آدم امپرسیون . و من هفت سال توی همان امپرسیون ماندم . چون توان اتمام یک تابلو را داشتم بعد از نه ساعت کار بی وقفه . آدم هفته ها و هفته ها نشستن و خرده خرده پیراهن و گل و خال ابرو کشیدن نبودم . نیستم .


بعد ؛


بعد هیچ . بعد اینکه جهان انتقام می گیرد . من بی صبر تند و تاکید را می گذارد جایی که هی صبر کنم . من هر چه هم مثل گنجشک دام ندیده گیر افتاده توی یک حیاط خلوت خودم را بکوبانم به پنجره و دیوار بلند فایده ندارد . مجبورم می کند به صبر . به هی صبر . برای وقتی که موقع فلان چیزی که برایم اصلا جای صبر ندارد برسد . جا ندارد ؟ به جهان مربوط نیست . من باید صبرم را بکنم !!!
جهان انتقام می گیرد . بین همه آدمهایی که شناخته ام به عمرم ، فقط چند نفرشان بوده اند که میشد باهاشان هم ریتم باشم در خرید و غذا و سینما رفتن و کارکردن و قرار ملاقات گذاشتن . که با هم سکوت کنیم . با ریتم هم راه برویم و برسیم به یک جایی . با ریتم هم حرف بزنیم . که یکیمان یک چیزی را خلاصه بپرسد و در دو سه جمله مختصر و مفید جوابش را بشنود . که با هم غذایمان را شروع کنیم و با هم تمام کنیم و برویم سمت در رستوران نه اینکه یکیمان (طبعا من ) لبش را پاک کند در حالیکه آن یکی هنوز در حال جویدن یک سوم از محتویات بشقابش باشد . خب این چند نفر معدود هر کدام یک جای دنیا ایستاده اند و خیابانهایمان مشترک نیست . دورند . دوریم . دور . بعد من باید صبر کنم که یک روزی برسد که مثلا با هم برویم خرید باز . که مثلا با هم غذا بخوریم . چون الان نیستیم و دوریم . کلا من به قول آن عروسک پیژامه به پا ، در "دور" زندگی می کنم . آدمهایم یا دور می شوند ، یا از اول توی همان دور ند . و من باید صبر کنم که این دوری بالاخره برطرف شود . و چه چیزی بدتر از صبر کردن یک آدم تند و تاکید ؟



* پی نوشت
اینها حرفهای دو سه شب پیش من بود در اوج تب . کسی نبود تا بهش بگویم که این گامهای تند و این کلام تند من پشتش واقعن هیچ مقصد خاصی نیست ، اتفاقا خیلی هم آسیب پذیری و دل نازکی توی خودش دارد . کسی نبود . آدمها " دور " بودند طبق معمول . مادرم آنلاین شد . من گیرش انداختم و بی مقدمه از این تندی گفتم . چون نیاز داشتم که به یکی بگویم . تب هم داشتم . نوشتم مرا به خاطر اعصاب نداشتنهایم و جوابهای رک و راست و تیزم ببخشد . نوشتم زبانم همه من نیست . قلبم نیست . مغزم نیست . این زبان لامصب و این پاها و دستهای پرعجله همه همه من نیستند . نوشت آدمهای تند ، صافند . نوشت من بهتر میشوم . نوشت به خود خودش رفته ام . نوشت وقتی سالخورده بشوم آرام و یواش و صبور خواهم شد . نوشتم "خب خیالم راحت شد و چون من هم همین فکر را میکنم ؛ هیچوقت از من دلخور نشود ولی بگذارد هر چقدر می خوام تند و تاکید باشم و در ضمن کلام تیز گهگاهم را ببخشد چون در سالخوردگی خوب و یواش و آرام خواهم شد و به تکامل اعتقاد دارم" . نوشت : " به رو چه ؟ به روی زیادی هم اعتقادی دارم آیا ؟"

هیچ نظری موجود نیست: