۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

وقتی خود لامصبش بار امانت نتوانست کشید


من داشتم فنجان چایم را می شستم و بلند بلند فکر می کردم و الان می خواهم این فکرم را بنویسم
من داشتم فنجان چایم را می شستم و فکر می کردم که ما ؛ همه ما ، حق مسلم خورده شده ای داریم که انگار حواسمان بهش نیست خیلی وقتها . حواسمان نیست که بر اساس کارکرد مغز و بدن و روح و جانمان ، ما واقعا حق داشته ایم یک روزهایی از همه دنیا مرخصی بگیریم . از نگرانی هایش ، دلشوره هایش ، غمهایش ، نشدن ها و نرسیدن ها و نداشتنهایش ... ما حق داشته ایم که یک روزهایی سرمان را از آب بیرون بیاوریم و ببینیم آن بیرون طوفان نیست . ببینیم یک ساحلی در خیلی نزدیکی هست که اتفاقا سلامت است و به سلامت می توان بهش رسید بدون سعی خاصی . ما حق داشته ایم و به شدت لازم داشته ایم که یک روزهایی شادی خیلی بی خدشه خیلی ناب خیلی ماندگاری داشته باشیم بدون حتی یک لکه نگرانی یا یک ته رنگ از خاطره ناخوش یا خاطر ناآسوده . ما حواسمان نیست . نیست ؟ حواسمان نیست لازم داریم یکی باشد کنار هرکدام از ما که گاهی همه بارها را ، همه همه بارهای سنگین و سبک و ریز و درشت و دور و نزدیک را ! از دوش ما بردارد تا ما فرصت کنیم یک دمی بی فکر و بی خیال و بی خاطره به حال خودمان بمانیم و نفس تازه کنیم و مثل سه سالگی هایمان بخوابیم . سنگین . آرام . معصوم . جوری بخوابیم که انگار هیچ اتفاق خاصی نمی افتد بیرون خواب ما ... هیچ اتفاقی . چون اگر هم بیفتد کسی دیگر هست که قرار است به جای ما حل و فصلش کند . به جای ما . چون حق ماست که گاهی ، خیلی خیلی گهگاهی اصلا ؛ مثل سه سالگیهایمان خوابهایی ببینیم که هیچ کابوسی تویشان نیست .

۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

یه اینوری ، یه اونوری

می دونی چی دلم می خواد ؟
یه سورپرایز گنده دلم میخواد . از این مدلایی که آدم دوست داره بیاد هی ازشون بنویسه با جیغ و داد . از اینا که آدم هی باورش نمی شه . از اینا که خیلی کم پیش میاد جوری که آدم می گه اوه ، بالاخره منم یه چیزی پیدا کردم که واسه نوه ام تعریفش کنم . حالا فرقی نمی کنه از طرف طبیعت/ جهان/ هستی /خدا باشه یا از طرف آدمها . فقط دوست دارم یه جوری باشه ... از این جورایی که آدم از خوشحالی گریه می کنه ... من مدتهاست که از خوشحالی گریه نکردم .

پ.ن . سورپرایزی که دلم می خواد؛ جوری که از خوشحالی گریه کنم ِش به کنار ، بیشتر از اون دلم میخواد یه جوری باشه که بعدش برخلاف قراردادهای جاری ، این یکی از دماغم درنیاد ! حالا فرقی نمی کنه کل طبیعت /جهان /هستی/خدا بخواد از دماغم دربیاردش ، یا آدمها
...

۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

2زار منطق

بیایم قبول کنیم که آدمها دقیقن به دلیل آدم بودنشون از انجام کارهای خارق العاده عاجزند . جنیفر لوپز نمیتونه عصمت فاطمه زهرا رو با خودش حمل کنه چون وظیفه اش در دنیا چیز دیگه و در نواحی دیگه ایه . کسی در استاندارد شکل و شمایل بریتنی معمولا مغزش در همون راستای نگرانی نسبت سایز سینه به باسن و پلاتینه نگهداشتن ریشه موها در نوسانه و بالطبع نمیتونیم چندان روش حساب کنیم که ساعات قابل قبولی رو برای بچه هامون مادری کنه. پسری که مدل دی اند جی شده و مجبوره هوار ساعت به تعداد پک هاش فکر کنه و در جهتشون سعی کنه ، معمولا نمیتونه پای اومدن به کله پزی و حلیم صبح جمعه و خرید از تره بار با ما باشه . با آقای پسا مدرنیان میشه یک شب رو گذروند یا رفت تاتر دید یا فلسفه موفقیت مولن روژ رو بررسی کرد، از ایشون نمیشه توقع داشت که همسر یا دوست پسر خیلی وظیفه شناسی باشه و خیلی وفامدارانه رفتار کنه و تاریخ تولد مون و اولین ماچ و اولین سینما رو به یاد بیاره و گل بخره . بیایم ببینیم چی میخایم از زندگی ، خب ؟ بیشتر از توان آدمها ازشون انتظار نداشته باشیم که وقتی میبینیم اونجور که ما میخوایم نیستن یا رفتار نمیکنن ، هی تمام عمرمون یا به تعجب بگذره یا به نق زدن یا به زنجموره پای تلفن واسه دوستمون که خودشم وضعیت بهتری از ما ممکنه نداشته باشه .

۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد

هله چون دوست به دستی ، همه جا جای نشستی
خُنُک آن بی خبری کاو خبر از جای تو دارد
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
*خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
که جهان
ذره
به
ذره
غم غوغای تو دارد
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد ...
دل من رای تو دارد ...

*خمش ؛ تخلص دیگر مولاناست

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

در باب بلوغ یا وقتی دو نفر با هم قد کشیده باشند

گاهی آدم ، مبحث تئوری یک کانسپتی را می داند هرچند در عمل مثل یک نوع آهو در شکلی از گُلزار گیر می کند ! یعنی در عمل و مکانیک یک جریانی خوب نیست ولی شعارهای منجر به انجام آن عمل را خیلی خوب می داند . امروز من مایلم مقداری در مورد تئوری بلوغ رابطه برای شما بنویسم . این مقدمه را هم نوشتم که صحه بگذارم که خودم هنوز به آن مراحل خیلی معنوی و علو درجات نرسیده ام هرچند که ایده های خوبی دارم در این مورد .
در فیلم فریدا ، یک صحنه ای هست که اگر دست من باشد هر روز می گذارم از همه شبکه های تلویزیونی پخش بشود . فریدا در اثر یک حادثه مدتها بی حرکت و فلج توی تخت بوده و علیرغم فرم زیبای بدنش خط عمیقی از یک زخم سرتاسری روی بدنش دارد . بار اولی که بعد از مدتها با محبوب ترین مرد زندگیش تنها می ماند ، بار اولی که دارد دکمه های لباسش را باز می کند ، انگار که مانده زیر سنگینی آوار ، همه عضلاتش منقبض ، شانه هایش خم ، چشمهایش دو دو زنان می گریزند و صورتش پر از یک شرم دلخراش انگار که بی پناه ترین صورت دنیا . نگاه مشتاق مرد را می بیند و از نشان دادن بدنش می ترسد . وقتی دامنش کنار میرود ناخودآگاه دستش می رود روی جای زخمها . مرد نگاهش می کند ، می چرخاندش . به جای زخمها خیره می شود . و بعد سر تا سر رد زخم را می بوسد . جوری می بوسد که دیگر صورت فریدا ،انگار آسوده ترین صورت دنیاست . ایمن ترین کودک که می داند هر چقدر که لباسهایش گلی بشود و توپش از حصار رد بشود و مدرسه اش دیر بشود ؛همیشه یک آغوش بزرگ امن هست که همه جوره پذیرایش باشد .
من فکر می کنم بلوغ یک انسان در یک رابطه بالغ درست در همان لحظه ای شکل می گیرد که آدم نخواهد بهترین باشد و وانمود کند که بهترین است . آدم نخواهد در صدر سایر انتخابهای محتمل و نامحتمل جهان بنشیند . باور کند که زندگی واقعی روی زمین متوسط تر از آنست که هر کسی بخواهد توی یک چیزهایی کم نیاورد یا این کم آوردگی را یک جوری بپوشاند که پیدا نباشد . باور کند که نباید به خاطر آنچه که هست و مسئول به وجود آمدنش نیست ، آنچه نیست و بضاعت بودنش را نداشته ، آنچه مرتکب شده یا نشده و از انجام یا عدم انجامش پشیمان است ، سرزنش شود .
می گویم بیاییم خودمان را با یک ملکه زیبایی یا هنرپیشه برتر سال یا برنده جایزه بهترین لبخند ده سال گذشته یا دانشمند موفق نوبل به دست یا مدیر جوان و ثروتمند بزرگترین شرکت معماری منتهن مقایسه کنیم . اوه خیلی چیزها را کم داریم . پیشنهاد می کنم اما هی یادمان نرود که همه این آدمها در خلوتشان یک آدم معمولی با پاشنه آشیلهای مخصوص خودشان و با بدبختی های مخصوص خودشان و با دندان خراب و پر شده و جای جوش کنده شده و موی زائد سوزانده شده و سوتی های ابلهانه خودشان هستند . از پول و موفقیت و زیبایی (گیرم غیر فوتوشاپی ) کدام آدمی ایده آل ماست ؟ در مورد کی فانتزی داریم و در اوج قله دست نیافتنها ایستاده ؟ همان آدم آقا یا خانم را بگذاریم که دو روز حمام نرود و مقدار خوبی تعریق و تعرق کند و وکس و اپیل نکند و مسواک نزند و یک هفته پول نداشته باشد . بعد دیگر ایده آلی نیست که بشود برایش فانتزی ساخت ... من فکر می کنم ما باید خودمان فانتزی خودمان باشیم . بعد برگردیم و به طرف رابطه مان بگوییم : ببین ، من فلان کار را بلد نیستم ، در فلان مهارت به شدت خنگم ، زیر بغلم یک اسکار دلخراش دارم ، برعکس سایز بسیار قابل قبول باسنم که دیدنش توی شلوار جین تو را خیلی به هیجان می آورد ، پاهایم بسیار لاغر و استخوانی هستند و دامن به من نمی آید ، زیر گلویم پر از موهای زائد است ، قدم خیلی کوتاه است به این پاشنه های ده سانتی نگاه نکن ، دست فرمان رانندگیم مثل اینست که یک بچه پنج ساله توی شهر بازی فرمان ماشین برقی را می چرخاند ، هیچ زبان خارجی نمی دانم ، دستپختم اصلا شبیه مائده های بهشتی مادرت نیست ، این تکه از موهایم را که کنار بزنی ، زیرش تقریبا مرا کچل خواهی یافت ، روی کمرم جوشهای قرمز بدرنگ دارم ، صافی و قلنبگی با پترن هالیوودی ندارم و عمل جراحی هم نمی کنم که در بیاورم ، در کودکی یک تصادف دلخراشی کرده ام و از بالای کتف تا انتهای ران سمت چپ بدنم جای جوش خوردن نهصد و شونصد بخیه است وقتی لخت بشوم شوکه نشو، در یک خانواده ای به دنیا آمده ام که به شدت در مضیقه بودیم برای خریدن تلویزیون رنگی ، دو چرخه ، یخچال و برای همین است که خیلی از عدم امنیت مالی می ترسم ، من فرزند خوانده این آدمهایی هستم که می بینی پدر و مادر واقعی ام را نمی شناسم متاسفانه ، در نوجوانی ام دستگیر شده بودم به دلیل همرا داشتن مقداری علف و این را پنهان نمی کنم که آدم عاصی سرکشی بودم خیلی مدت ، صد و پنجاه بار توی زندگی توی پوزم خورده و غرورم خاکمالی شده ، تنها بودم ، خوشحال نبودم ، موفق نبودم ، ... و الی آخر .
بلوغ انسان در یک رابطه بالغ درست در همین لحظه هاست . لحظه هایی که ضعفهایش را نپوشاند و از این عریانی خجالت نکشد اصلا . چون می داند که برای همانی که دارد خودش را عریان می کند در هر شکلی عزیز باقی خواهد ماند . می داند همانی که دارد برایش عریان می شود هم داستانها و پاشنه آشیلها و کمی هایی دارد از همین دست . از همین شکل . از همین جنس .
معیار بلوغ یک رابطه هم به گمانم درست همینجاست . قدر و قیمت یک آدم بالغ در یک رابطه بالغ معلوم می شود و لاغیر . رابطه بالغ است وقتی که تو همه ضعفها و ندانستنها و عدم مهارت هایت را نشانش می دهی و خطیر و شکننده و خط کش به دست نمی شود . از دوست داشته شدنت کم نمی شود و در معرض مقایسه با بهتر از خودت قرار نمی گیری . از نشان دادن جاهای خالی زندگیت پشیمانت نمی کند . مطمئنی که به ازای هر چیزی که در استاندارد عمومی امروز می تواند خوب نباشد ، رابطه دارد یک محبت و توجه خاصی را مبذول همان چیز می کند جوری که هرنقصان و زخم و کمبود و نبودی ، اهمیت خودش را از دست می دهد . آنقدر خودش و نیرویش و بقایش مهم هست که هر چه کم و کاست را به حساب نمی آورد . چه جور بگویم ؛ داخل آدم حسابشان نمی کند .

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

وقتی به توسعه فکر می کنم به چه فکر می کنم؟

خیلی ساده ؛ به توسعه که فکر می کنم نه یاد پول نفت سر سفره های چهار خانه ام نه یاد انرژی بسته ای دویست . نه یاد عبای شکلاتی ام مقابل فرش قرمز ژاک شیراک خدابیامرز نه یاد آن همه کوشش برای به ثمر رساندن ساخت پل معروف جانبازان شهر رشت که پایه اش از اول کج بود و ما مردم خوش مشرب سرخ و سفید گیلک را می خنداند هر روز . به توسعه که فکر می کنم یاد وضعی نمی افتم که خوب می شود بالاخره یک روزی در کشوری که به هر حال خوب و بدش مال من است . پای من است . انگار کن که آش خاله .
خیلی خیلی ساده ، به توسعه که فکر می کنم ؛
1- یاد روزی می افتم که به یکی از کوچکترین اداره های مهاجرتی که تا حالا دیده ام سر زدم پی خواندن نامه ای که ادعا می کرد در هر اداره نزدیک محل سکونتم که بروم می توانم کارت اقامتم را بگیرم . سر راهم فکر کردم یک امتحانی کنم و خب طبق معمول ، پر بود از ایرانی و عرب و ترک . من پانزده دقیقه منتظر ماندم و بعد نوبتم شد در حالیکه سر میز کناریم هم یک خانواده ایرانی بودند و باز طبق معمول دنبال یک کارمند آشنا می گشتند (که گویا قبلا یک کاری را راه انداخته بود ) و هر چه افسر جدید پشت باجه بهشان اطمینان می داد که می تواند کمکشان کند و دقیقا دارد همان کار را انجام می دهد زیر بار نمی رفتند . وقتی پشت باجه منتظر بودم و به سوالها جواب می دادم و همزمان فکر می کردم برای صدور کارت روز خوبی را انتخاب نکردم چون بیش از چهار ساعت به پایان وقت اداری نمانده بود و تازه شروع درخواست دادنم بود ؛ افسر مسئولم گفت که باید عکس داشته باشم . خب می دانستم همانجا عکس می گیرند و خواستم عکسم را همانجا بگیرد . گفت پس به روبرو نگاه کنم و لبخند یادم نرود ! من لبخند زدم . چند عکس گرفت و پرسید کدامشان را دوست دارم . بعد حواسم بود که شماره پرونده ام را نیاورده ام از سر کار با خودم . نه تنها ناراحت و عصبی نشد که خیلی خونسرد و با خنده گفت سه شنبه ها روز مزخرفی است و درک می کند و خیلی سریع شماره پرونده ام را گذاشت جلویم . حتی گفت پس شبکه ای که اینهمه پول نگهداریش را می دهند به چه درد می خورد ؟ بعد پرسیدم برای اثر انگشت باید بیایم ؟ گفت باید ده ثانیه دیگر صبر کنم و او را ببخشم !! پشت همان کنسول که عکس می گرفت جایی تعبیه کرده بودند برای تبدیل و آنالیز اثر انگشت به یک فایل شخصی . من حتی لازم نبود بچرخم و کاغذ کنار دستم را امضا کنم . روبرویم صفحه شیشه ای بود و من با قلم نوری امضایش کردم و خب تصویر کارتم را نشانم داد با امضای خودم زیرش . و به من گفت تا پنج روز دیگر توی صندوق پستم کارتم را به همراه رسید ویزا خواهم داشت و روز خوبی داشته باشم .
2- یاد امروز هم خواهم افتاد از این به بعد . امروز که تا دیشبش نمی دانستم چه گند بزرگی زده ام و یک ماه و نیم است که وارد این خانه شده ام و دارم از کابلهای برق استفاده می کنم بدون اینکه قرارداد بسته باشم با شرکت برق ! چون اساسا نمی دانستم که این خانه جدیدی که هستم باید جداگانه به اداره برق اعلام شود . بعله خب تا الان این کشور از من پول برق نگرفته بود چون دانشجو محسوب می شدم . تازه گند دیگری هم زده بودم و قبض برقی را توی صندوق نامه ام دیده بودم و فکر کرده بودم چه خوب بدون قرارداد قبض صادر کرده اند و خوش خوشک برای خودم پرداختش کرده بودم !! غافل از اینکه قبض به اسم ساکن قبلی خانه است و مقدارش زیادتر از حدی است که برای من تازه وارد باشد ولی طبق معمول بی دقتی کار دستم داد و از طرف یکی دیگر به حساب اداره برق پول قابل توجهی را به باد داده بودم . حق شکایت هم نداشتم بنا به اجاره نامه ای که ذکر کرده بود قبض برق از اجاره جدا محاسبه می شود .
من تلفن زدم به شماره ای که روی قبض بود . پیامگوی خودکار اعلام کرد که من مشتری شماره هفت این خط تلفنم و چهارده دقیقه منتظر می مانم . بعد از چهارده دقیقه گوشی ام را از روی میز برداشتم و شنیدم که دارد اعلام می کند الان نوبت من است . به کسی که گوشی را برداشت گفتم ترجیح می دهم انگلیسی حرف بزنم آیا او هم می تواند ؟ با غلیظ ترین لهجه آمریکایی گفت که می تواند . بعد توضیح دادم چه شده . گفت یک دقیقه منتظر باشم . ماندم . بعد آمد و گفت که با مافوقش حرف زده و بسیار عذر می خواهد و البته که به من اعتماد کامل دارد ولی وظیفه حکم می کند که با بانک من تماس بگیرد و دوباره چک کند که این پول از حساب من به نام دیگری واریز شده برای اداره برق و بانک این را تایید خواهد کرد و پول را به من برخواهند گرداند اگر من بتوانم یک هفته حداکثر صبر کنم و بعد حسابم را چک کنم . من گفتم اوه ممنونم و البته که من اشتباه بزرگی کرده ام و قرارداد برق نبسته ام و تا حالا داشته ام غیرقانونی از برق استفاده می کردم و خب چه کار می شود کرد الان ؟ گفت دوست دارم مشتری اداره آنها باشم ؟ خیلی از همسایه های من مشترک آنجا هستند ولی می توانم بروم و فکر کنم و تصمیم بگیرم باز ! من گفتم دیشب وبسایتشان را چک کرده ام و قیمتها خیلی خوب بوده ولی نمی دانستم چقدر کیلووات باید ماهانه انتخاب کنم و خیلی فنی بوده به نظرم و من زیست بلدم الکترومکانیک که نخوانده ام ! او خیلی خندید و گفت که البته لزومی ندارد که من اینها را بدانم چون قراردادی را همین الان که با من حرف می زند دارد تنظیم می کند که بر اساس متراژ خانه و مقدار مصرف من متغیر باشد و بهترین و ارزانترین قرارداد ، یک ساله است . بعد هم توضیح خیلی خوبی داد در حد یک کلاس رفع اشکال فیزیک که چطور بر اساس کیلووات شناور می شود هزینه برق را محاسبه کرد و سیستم تبدیل مقدار مصرف به مقدار هزینه چطور کار می کند . من همه را خوب گوش دادم و خوشحال از گرفتن یک درس مجانی اکترونیک که همیشه تویش لنگ می زدم پرسیدم اگر زودتر از یک سال بخواهم از اینجا نقل مکان کنم چه می شود ؟ گفت از آنجایی که هر دو ماه به دو ماه قبض برق برایم می آید اگر پول را پرداخت نکنم آنها خواهند دانست که من از آن مکان رفته ام و قرارداد خود به خود لغو خواهد شد ولی اگر دوست داشته باشم و مایه افتخار آنها بمانم ! قراردادم را انتقال خواهند داد به هر منزل جدیدی که آدرسش را برایشان بفرستم . بعد هم از من اجازه گرفت که قرار داد را بخواند و "بله" من به مثابه امضا باشد و پولی که از طرف ساکن قبلی واریز کرده ام می رود به حساب قبض بعدی ام و پس از آن هم قبض ها به نام خودم صادر خواهند شد و اگر سوال یا مشکلی دارم خوشحال می شود کمک کند . من عذر خواستم بابت مشکلی که پیش آورده بودم . او به من اطمینان داد که بابت همین آنجاست و من اصلا ناراحت نباشم و هر تازه واردی می تواند از این اشتباهات کوچک بکند !!
من به توسعه فکر می کنم . به این اتفاقات فکر می کنم که از من کمترین هزینه و وقت و انرژی ممکن را می گیرند ولی در مملکت خودم می توانست روزها و روزها دوندگی و اعصاب خوردکنی در پی داشته باشد . می گویند که من در یک کشور توسعه یافته زندگی می کنم . تعریف توسعه را نمی دانم . راستش مفهومش برای من خیلی شخصی است . من فقط این را می دانم که چه زن باشم چه مرد ، چه دانشجو و کم پول باشم چه دارای یک کار تمام وقت و درآمد مکفی ، چه خارجی و تازه وارد باشم چه محصول سالها زاد و ولد درهمین خاک ، چه زبان این کشور را خوب بدانم چه گیر کنم تویش ، چه اینوری باشم چه هر ور دیگری ، حقوق من با حقوق پروفسور راهنمایم و باغبانی که دارد آن بیرون چمنها را می زند و جراحی که دوستم ازش وقت یک ماه دیگر را گرفته یکی است . ما همه به یک اداره برق تلفن می کنیم و به همگیمان یک جور اطمینان داده می شود که آدمهای باارزشی هستیم .

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

برای پنج ساله ای که از مهدکودک متنفر بود


تا الان زیر این نوشته ، یک ده نفری که شاید امروز هم سن و سال من باشند گفته اند که قلب رنجیده و شانه های مستاصل آن روز را درک می کنند . یکی نوشته که چقدر تجربه مشترک دارند زنهای جوان شاغل . من می خواندم و می دانستم که می گذرد . تا اینکه سوال مادرم را دیدم : "یادته ؟ "
امروز بیشتر از آنکه "یادم " باشد ، مادر درمانده نشسته توی ماشین را درک می کنم . دقیقا نمی دانم روزهایی که پاهایم از کف دستهای امروزم کوچکتر بودند و توی یک جفت کفش چرمی قرمز بنددار پانزده سانتی جا می شدند ، چه فکری می کردم یا چه فکری نمی کردم که هر روز خدا موقع وارد شدن به در مهد کودک از ته دلم ، از توی توی دلم اشک می ریختم . مهدکودک پر از بچه بود ، پر از مربی های جوان ، پر از اسباب بازی ، توی آن دوره سخت جنگ و تحریم و گیجی و درماندگی آدم بزرگها از روزنامه های نحس هر روزه ، مهدکودک طبعا یک جای بهتری بود از خانه ای که تلویزیونش فقط دو کانال داشت و ویدئو حرام بود . یکی از دهها مهدکودکی که بعد از بارها اسم نویسی و امتناع من ، اسمم را نوشته بودند ، خصوصی و گران و استاندارد بود . و من همچنان مومنانه گریه می کردم هر صبح . چرا ؟ می ترسیدم ؟ نه . خیلی بد می گذشت ؟ نه . می ترسیدم دنبالم نیایند ؟ نمی دانم . به نظرم نمی ترسیدم برای چند ساعت بعد . مغز کوچکم چند ساعت بعد را درک نمی کرد به همین سادگی . از روی ساعت باید عقربه ها را نشانم می دادند که کدام کجا باشد تا من بفهمم چند ساعت بعد چی است . فقط به مدت کوتاهی که باید از راهرو رد می شدم و به سالن بازی می رسیدم و همان صورتهای کوچک را میدیدم فکر می کردم و ملالش را درک می کردم و می دیدم که توی این ملال تنهایم و می گریستم .
از همه گریه ها ، یکیش را اما به شدت یادم هست . آفتاب بود . خنک و روشن بود . کوچه مهدکودک درازترین کوچه دنیا بود . من دست در دست مادرم که باز دیرش شده بود . لباس فرمش سراپا سرمه ای بود . پارچه مقنعه اش لَخت و خوش دوخت بود . کفشهایش چرمی و سبک بود . قدش خیلی بلندتر از من بود . به نیمه کوچه رسیدیم که من همیشه تا همان نیمه را خوب مدیریت می کردم ! ( خوب مدیریت می کردم ؟ هه . خیر ! من هر روز غافلگیر می شدم از اینکه دارم می روم مهد . هر روز انگار روز جدیدی است . هر روز همان کوچه را می توانستم تا نیمه بروم و قبلش گریه نکنم . پنج سالگی یک معمای عجیبی است در نوع خودش ) . آن روز باز هم سردر مهد کودک را دیدم و های های گریستم . یک مربی جوانی آمد بیرون . دست مرا گرفت . دستم از دست مادرم ول شد . گریه های من بلندتر . مادرم را از پشت ده ها و صدها قطره اشکم می دیدم که دارد می رود . مربی دستم را می کشید و بلند بلند اسم بچه ها را صدا می کرد که بیایند دم در . شاید فکر می کرد من با دیدن آنها آرامتر می شوم . دو تا دستش بند بود به دستهایم . خم شده بودم و او می کشید من را . من آن همه زور را از کجا آوردم ؟ دستهایم را با همه زورم از دستش کشیدم . دویدم . می گریستم و می دویدم . مادرم را از پشت گرفتم . روی زمین زانو زد . پشت به من می گریست . وقتی برگشت و بغلم کرد دیدم صورت جوانش سرخ ، چشمهایش سرخ است . در آن لحظه فکر می کنم ما هر دو کودک کوچکی بودیم و دنیا خیلی برای هر دو مان بی رحم بود . او زیادی جوان بود . زیادی برای داشتن من تنها بود . من زیادی می ترسیدم . کاش گودر آن موقعها هم وجود داشت . کاش جنگ لعنتی نبود . کاش همه چیز آنقدر سخت و عبوس و غیر منعطف نبود . کاش همگیمان وقت بهتری دنیا می آمدیم ... . من را توی آغوشش داشت . سرش را برای مربی تکان داد . توی کوچه با هم گریه کردیم و بعد رفتیم . رفتیم پارک . رفتیم برایم پشمک خرید . رفتیم سینما ؟ این را یادم نیست . اما یادم هست که توی پارک انگار توی بهشت نشسته ام . انگار فرشته نگهبانم را برای همیشه داده اند دست خود خود خودم .
این را نوشتم که بگویم من معذرت می خواهم . در حد یک مغز پنج ساله فقط می دیدم که مهدکودک جای غمگینی است و من روپوش سیاه مربی ها و فضای نیمه تاریک اتاق اسباب بازیها را دوست نداشتم . در حد یک مغز پنج ساله از درک دو ساعت بعد عاجز بودم و نمی توانستم باور کنم که هر روز می گذرد و من در مهدکودک متوقف نمی شوم . چون دنیا همان جا دم در تمام می شد که من به تو بگویم خداحافظ .
این را نوشتم که بگویم من می دانم که چقدر سخت بود . برای زنی که هم می بایست فرزند باشد هم خواهر باشد هم همسر باشد هم کارمند باشد هم دانشجو باشد هم مادر من باشد . بسیار سخت بود . دنیا جای سختی است . اما نوشتنش چندان سخت نبود الان . من فکر می کنم همه اش برگردد به آن لحظه از تصمیم او . که باز هم نرود سر کار . که باز هم توبیخ بشود . که باز هم دیر کند . اما مرا توی گریه ام تنها نگذارد . پشمک توی پارک فقط یک پشمک توی پارک نبود . آسانی امروز است برای نوشتن از یک خاطره دور دور دور . اصلا شاید خودش روزی بنویسد که آن روزچه دید و چه گذشت ؟

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

Raining cat and dogs , hearts and arrows


چتر برداشته بودم . ژاکت گرم . شلوار جین راحت . کیف اضافه برزنتی . هواشناسی می گفت به آفتاب روشن امروز اعتماد نکنم . نکردم . در راه برگشتن به خانه ، همه جا سیاه شد . به فاصله دو دقیقه از چنان آفتابی ، رگباری می بارید که باورم نمی شد . من این همه سال توی شهر باران زندگی کرده را هاج و واج گذاشته بود زیر یک درختی . ما شمالیها به چنین رگباری می گوییم : دیوانه باران . دیوانه باران می بارید .
دویدن فایده نداشت . آرام راه می رفتم که کمتر آب بپاشد از روی زمین . و از کنار شانه ام دیدمش . یک دختر بلند قد . با دامن رهای تابستانی . با یک بلوز سبک بی آستین . بی چتر یا بارانی یا کلاه . و پا برهنه !! نمی توانم بگویم که زیبا بود . اما پابرهنگیش ، سبکی راه رفتنش ، کولی بودن دامنش ، قامت بلندش و کودکوارگی صورتش زیر آن باران یک مجموعه ای می ساخت که می شد شعر بشود ، داستان بلند بشود ، نمایش نامه سال بشود ، یکی از بهترین عکسهایی بشود که من و شما زیرشان تند تند نظر می نویسیم . به قدمهایش و به رعد وبرق بالای سرش اعتماد داشت . جوری که انگاربدیهی و جالبند . یا اصلا وجود ندارند .
یک پسری از روبرویش می آمد . زیر آن باران ، اسکیت برد می راند و خیلی خونسرد پا میزد . سبز پوشیده بود سر تا پا . موهایش طلایی و خیس و آشفته بود زیر کلاه بارانی سبزش . رسید روبروی دختر که من ازش عقب مانده بودم محو عجیب بودنش . پسر از روبرو نزدیک می شد و تلفن دختر زنگ خورد . دختر حواسش پرت شد به خورجین قرمز کوچکش ، دنبال تلفنش می گشت و پیچید توی راه باریک سمت چپ پیاده رو . پسر داشت به ساقهای دختر نگاه می کرد . بعد به صورتش . که یک لبخندی آمد توی صورتش . یک لبخند خیلی مردانه خیلی خوبی . جوری خوب که من حاضر بودم قسم بخورم هوا و باران و برگها و هیاهو ، ایستادند یک لحظه . جوری که من حاضر بودم قسم بخورم صدای یک دل خیس را شنیدم که زیر بارانی سبز صاحبش با سر خوشی ضربانش تغییر کرده . دیدم که سر کوچه باریک قدم شل کرد و همچنان به نرمه خیس ساقهای لخت دختر خیره شد . جور خوبی که من حاضر بودم قسم بخورم پسرکِ تا چند لحظه پیش بی خیال اسکیت سوار ، زیر دیوانه باران تابستانی بدجوری گیر افتاده .