۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

دوست آن باشد که بسی با چراغ بگردیش گرد شهر


راستش را بخواهی خیلی وقت است که تعریف من از دوست و دوستی و دوست داشتن تغییر کرده . به نظرم دوست، اتفاقا همان کسی است که شریک شادیهایت باشد نه منتظر غمگین شدنت و دل جستنت به وقت شکستن و دستگیریت در پریشان حالی و درماندگی و مابقی بدبختیها . دقیقا به این نتیجه رسیده ام که البته که خیلی خوبست هنگام شکست و شکستن ، آدمی را کنارت داشته باشی ولو به قدر شانه ای برای چند دقیقه گونه و چشم تر . ولی بدبختی اینجاست که سرآخر خود خودت باید از وسط آتش خیز برداری ، که بارت روی دوش دیگری بند نمیشود. این که از این . دوست اما اینجاست که جدیدا تعریف می شود برای من. اویی می شود که پریدنت را ، گذشتنت را ، کمر برخاسته از زمینت را ، لبخند پیروزیت را تاب بیاورد و همه خنده ها و عکسهای رنگی و روزها و شبهای سبک و راحت و سرخوشت در آن ته ته های کامش یک طعم گس نامعلوم ننشانند...

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

3>

برای آدمی که از هشت صبح دور خودش و دستگاههای تهویه و سردکننده و گرم کننده و کشت و آنتی بیوتیک توی سه تا طبقه چرخیده تا پنج بعد از ظهر ؛ برای آدمی که سه چهار روزه اینقدر سرش شلوغه که واقعا نمی دونه کی میخوابه ، کی بلند میشه ، چی میخوره ، چقدر کار عقب مونده و چند تا کار انجام شده داره ، برای آدمی که امشب وقتی داشت میومد خونه به شدت سردش بود و گرسنه اش بود و خیلی خیلی خیلی خسته اش بود، برای چنین آدمی چک کردن میل باکس و دیدن اینکه دوباره یه سربالایی بی مروت سخت یخ زده رو باید بره چون یه بسته داره که باید تحویل بگیره ... این دوباره رفتن اولش خیلی سخت به نظر می اومد . برای چنین آدم خسته گرسنه یخ کرده ای با اون نوک بینی قرمزش ... برای چنین آدمی که من بودم .
ولی من رفتم و خب اون بسته زرد رو تحویل گرفتم و خمیرتر و خردتر از قبل برگشتم . حتی نگاه نکردم که چیه و از کیه چون اولش رفته بودم سراغ یخچال و شیشه آب میوه رو سر کشیدم ؛ چشمام هیچ جایی رو نمیدید اصلا .
بعدش ؟ خب بعدش من بسته ام رو باز کردم ... . و بعدترش ؟ بعدترش این شد که انگار الان اول صبح منه و می تونم همین الان برم سر کار و باکتریهای بازیگوشم رو کشت بدم و بهشون آنتی بیوتیک بخورونم . یا اینکه دوباره این سربالاییه رو برم بالا . یا ازش قل بخورم بیام پایین . من حتی باورم نمیشه که اون روز از اینا حرف زدم ، که تصادفی توی گودر دیده بودمشون ... و گفته بودم که چقدر چقدر چقدر چقدر خوشگلن و دوست داشتنی و معصوم و ظریفند ...بعد ... خب الان یعنی حالا دو تا دارم ازشون !!! چنان جیغ زدم که از خودم فقط برمیاد .
الان که نسکافه فوری ( قهوه تنبلی ) درست کردم و با شکلات هام میخورم و بیرون برفه و خونه گرمه و من نشستم اینجا و به این فکر می کنم که هر بسته ای ، هر دستخطی ، هر روبانی دور هر هدیه ای ؛ چقدر حرف داره برای گفتن و نگفتن ... که بعضی حرفهارو باید گفت و بعضی حرفهارو نمیشه که گفت . مثلا من الان باید بگم که چقدر ذوق کردم و چقدر همه اینارو دوست داشتم ؛ و بالطبع نمیشه ( یا نمیتونم ) بگم که چقدر چقدر چقدر چقدر ممنونم و خیلی چیزهای دیگه که خب بماند ... الانم که خوابی . این اختلاف ساعت لعنتی الاغ ... که نمی فهمه من الان باید یه اس ام فوری بهت بزنم و بگم بچه ... خیلی بوسَمِتِه
.

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

کاین عجوزه عروس هزار داماد است

اسمش را نوشتم توی آن مستطیل . فکر نمی کردم باشد و بیاید یکهو جلوی چشمم . که بی هوا ... بیهوا ... بیهوی ... عکسش آمد ؛ اسمش و خاطره و خاطره و خاطره که هوار شد روی سرم . عکسش آمد با آن چشمهای سبز خانه خراب کن . با آن صورت نیم گربه - نیم انسان . با آن چه که از ردپای همه معصومیتها و خنده ها و کودکانگیها نمانده بود دیگر روی پوستش . زمان ...زمان ... ای زمان لعنتی که چه می کنی با فروغ نگاه آدم ، با برق موها ، با گوشه لب و چشم و گونه ؟ که نبود ...که دیگر آن دوست کوچک و خوردنی من نبود ، که دست به دست میرفتم باهاش تا ته دنیای آن روزهامان . که همیشه زرنگتر بود ، گستاختر ، سرکش تر ، بزرگتر ... که دیگر آن نبود ... ، آن همه زیبا ... آن همه تازه ، آن همه تر ... .
وای ... وای که من می ترسم . دایم می ترسم . چون می دانم که روزی بالاخره می رسد که بروم و برای شبی مثل امشب که نادیا و یوسف بیایند و به قول نادیا " گرین روم پارتی " داشته باشند اینجا ...که شبی مثل امشب بروم و برای مهمانهایم آبجو بخرم و فروشنده از من کارت شناسایی نخواهد دیگر ؛ بسکه مطمئن باشد من به اندازه کافی بزرگ ( تو بخوان پیر ) هستم که آبجو بخرم . دیگر کسی از من نپرسد برای آینده نقشه ام چیست ، بسکه آینده را تمام ، از سر گذرانده باشم . من می ترسم . همه زنانگیم می لرزد . برای اینکه میدانم من هم روزی توی خیابان راه خواهم رفت و دیگر مهم نیست که چه پوشیده ام ، موهایم چه رنگیست ، کفشهایم ...کفشهای نو ام ... مهم نیست ... چون زمان بر من گذشت و مرا پشت سر گذاشت .
من می ترسم و حسودم به همین الان خودم چون می دانم ده سال دیگر ، یک دوستی از امسال و پارسال و ده سال پیش ، دنبال من خواهد گشت و مرا خواهد یافت و با خود خواهد گفت : آخ ... . همانجور که من امشب ، بعد از رفتن نادیا و یوسف نشستم و بی خودی چرخیدم و دنبال اسم قدیمی ترین و بادی ترین و نزدیکترین و توی دل ترین آدم بچگیهایم گشتم و دیدمش و گفتم " آخ " ... . گذشته بود ... زمان به آن همه لطافت گذشته بود و خاطره و خاطره و خاطره آوار شد روی سرم ... که حتی بار آخر ... آخ که بار آخر آمده بود شمال و شب مهمان من بود و پایمان را که گذاشته بودیم بیرون ، خیابان بند آمده بود . خیابان بند می آورد یک زمانی ... یک زمانی ... لعنت به زمان ...
من می ترسم . چون می دانم که روزی خواهد رسید . دیر یا زود . و من ... ای خدا آن روز من چه کنم ؟ به عکسهایم نگاه کنم و بگویم چشمهای جوانیم عسلی بودند ؟ به دستهایم نگاه کنم و یادم بیاید که هرگز زیر بار کاشت ناخن مصنوعی نرفته بودم چون دستهایم دستهای خوبی بودند ؟ به عکسهایم نگاه کنم و تا شب زیر لب لالایی بخوانم که جوانی هم بهاری و بود و بگذشت ؟ که به یک نوجوان نورسی بگویم " زود میگذره ، قدرشو بدون ؟ " که هی مزه مزه کنم که یک روزی " آ " گفته بود حیف می شی ، بیا و بشین جلوی بوم و بذار من ثبتت کنم ؟ ای خدا من چه کنم آن روز که می دانم زود میرسد به گذر ثانیه ای تو بگو .
آن از مانو که آنقدر زیبا بود و کمرش همیشه باریک بود و سینه هایش برجسته و موهایش شبق ، شد یک پیرزن کوچک نحیف نیمه بینا با کلاه قلاب دوزی و جوراب پشمی با سرمای همیشگی توی رگهای باریکش ... این هم از توی دل ترین آدم بچگیهایم که با آن زیبایی یکه اش شد عکسی که من ؛ همین من عیب پوش بی حواس و بی خیال دنیا ، بگویم آخ !! من ، من چه میشوم بعد پنج سال ؟ ده سال ؟ پانزده سال ؟؟
تف به زمان ... تف

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

جهان پیشینم را انکار می کنم*

1- شیرینیها توی تابه وا می رفتند . روغن را می مکیدند و دورشان می سوخت و از بن خام می ماندند. هر کاری که کردم نشد . وقتی یک شیرینی خانگی به تو دهن کجی کند و نخواهد به دلت راه بیاید ، دو راه هست . همه اش را بریزی توی سطل آشغال ، یا یک کار دیگری برای خودت بتراشی و یک بلای دیگری به سرش بیاوری. اولی میشود قبول شکست . دومی میشود آدم زنده . من اگر قبول کنم که باخته ام ، این پذیرش اینقدر در کامم تلخ است که تا مدتها می فرسایدم . تمامم می کند . خسته بودم . اما زنده .این شد که دوباره همه مایه را ورز دادم و ریختم توی یک ظرف نسوز و گذاشمتش توی فر . چیز جدید طلایی خوش مزه ای شد . با چای داغ و برف بیرون ، شد یک شب سه نفره خاطره دار .
2- خسته ام و کمی آبی . دوست داشتم که نباشد اینجور . دوست داشتم که جور دیگری باشد . از " همین است که هست " همیشه بدم آمده . اینست که خسته ام و کمی آبی و کمی " گفتا چگونه ای لول ؟ گفتم ملول "
3- فردا آفتاب می تابد . فردا هم روز خداست . منی که اگر جایی دعوت نشوم و میهمان نباشم و دوست داشته نشوم ؛ خودم بلدم که مهمانی بدهم و میزبان بشوم و یک خانم خانه دار باشم ؛ من دارم این بند سه را می نویسم . اگر کسی نوازشم نکند ، خودم به موهایم و به این چینک خنده گوشه چشمم دست می کشم . مادر خویش ، فرزند خویش . ما زنها از همان روزهای توی گهواره هم مادریم .
4-این که بگویم " این نیز می گذرد " جمله غمگینی است . انگار وا داده ای و خسته رها کرده ای . انگار ته کشیده ای و نگاهت خیره به سقف خواب می بینی . " فردا روز دیگری است " اما فرق می کند با " این نیز می گذرد " . از جنس آفتاب روی برف است . از جنس لانه خالی روی درخت کاج روبروی پنجره است که مطمئنم هنوز بوی صاحبان کوچک خاکستریش را نگه داشته چون می داند که بر میگردند و خالی نمی ماند همیشه . از جنس نگاه من است به اینکه زنده ام هنوز و برای همین دلم زندگی می خواهد و نوازش و امنیت . چقدرش را خودم می توانم برای خودم فراهم کنم اما ؟ چقدرش می شود مثال سرنوشت شیرینی خانگی که مقهور اراده من بشود سر آخر ؟ چقدرش ؟ چقدر ؟

" *جهان پیشینم را انکار می‌کنم،
جهان تازه‌ام را دوست نمی‌دارم،
پس گریزگاه کجاست!
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد؟ "
غاده السمان

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

از غمناکی لذت هواهای مشترک


طبق معمول حواسم پرت شد. حواسم که پرت میشود با سرعتی که خودم نمیدانم چقدر زیاد است میروم یک جایی که حواسم زودتر از خودم رسیده آنجا . داشتم حرف میزدم . داشتم به قول الی ویز ویز می کردم . نفهمیدم چی شد که روی یک لینک کلیک کردم و یک عکس دیدم . یک عکس از دوربین خودم . و حواسم رفت به این واقعیت که دیگر نمیشود آنجا بروم . در یک شکل و یک حال و یک فصل دیگر بروم . با آدمهای دیگر بروم . دیگر نمیشود . دیگر نمی توانم . حواسم رفت به اینکه خوش گذشته بود ها و چه خوب . و غمگین شدم بی خودی . بی خودی ... .

زیر برج گالاتا توی استانبول ، یک پیرمرد نقره فروش آمده بود طرفم . انگشترهای خیلی زیبایی داشت . سه طبق انگشتر . که هر کدامشان را برداشته بودم برای انگشتهای باریکم بزرگ بود . شوخی کرده بود که شاید بهتر است دو تا یکی کنی و دو انگشتت برود توی یک حلقه . پدرم خوب نیست توی این چیزها . خرید جینگول پینگول زنانه را نمی داند . اما یکهو خیلی مصمم انگشترها را کنار زد و یک موجود ظریف با نگین سبز را درآورد . انگشتر را گذاشت کف دستم . عین کفش سیندرلا خوش نشست در جایش. هنوز دارمش . جایی دور از چشمم البته . و من مطمئن بودم که دیگر نروم که برج گالاتا را ببینم . نه از آن انگشتر فروش خبری هست نه از آن دخترک بیست ساله که دنیا زیر پایش بود نه از میل خریدن انگشتر با نگین سبز . بعضی چیزها نباید تکرار شوند .

الان دارم فکر میکنم که شاید دیشب خیلی هم بی خود غمگین نشدم . گاهی یک آدمی هستید در کنار یک آدم یا آدمهایی و در این "گاهی" یک هوایی دارید که خیلی شخصی است . خیلی مخصوص شماست . خیلی محیط به شماست و تجربه اش فقط با آن آدمهای مشترک میسر است . شاید که روز قبلش آنجور نباشد اصلا . شاید به صرافت هیچ چیز نباشید . شاید صبحش فقط به انقضای بلیط مترو فکر کرده باشید یا به نان شیرینی روی میز صبحانه یا به اینکه "دیشب من کی خوابم برد بالاخره" یا به "هوا دارد سر میشودها!" . بعد معلوم نیست چطور و از کدام قسمت روز ولی بالاخره از یکجاییش می روید داخل یک مداری که مجموعه ای است از شما و آدم مربوط به شما و فضای دور و بر که خواه آفتابی ، خواه مه دار و موج دار . اینش فرقی نمی کند .که تاریک یا روشن . که تابستان یا پاییز . هر چه که هست و هر جوری که هست یک جور بی مروت لامصبی است که در شما و بر شما می ماند و شما تویش می مانید و چیزی از خودتان را جا می گذارید . من نمیدانم آن چیز چیست ؟ ولی هر چه که هست سبب این است که " یک تجربه هایی با یک آدمهایی در یک جاهایی " اینقدر یک جور خاصی است که بهتر است هیچوقت جور دیگری تکرار نشوند . حتی به شرط بعید اما ممکن حضور همان آدم / آدمها در همان فصل و همان مکان . گیرم که همه تلاشتان را بکنید که چنین خاطره ای تجدید شود . گیرم که روی رد پای خودتان راه بروید . گیرم حتی همان لباسها را پوشیده باشید . مغازه ها و درختها و چراغها همان باشند . با آن هوایی که دیگر تکرار نمی شود ، با آن عطری که دیگر توی آن هوا نیست ، با آن قلبی که آن روز آهنگ طپیدنش دست شما نبود و امروز هم دست شما نیست ... با آن چیز بی مروت لامصبی که یک روزی در همان نقطه جا مانده و خودش را در یک جای نامعلومی پنهان کرده چه می کنید ؟

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

* نوشتن و همین و خلاص

- یک آدم ِ شناسی ( شناس برای وبلاگ خوانها ) مهاجرت کرده بود . آمده بود طرفهای من . خیلی وقت پیش . نامه نوشته بود که اِهه ...فلانی تو فلان جایی؟ نوشتم که بعله . باز نوشت کدام شهر دقیقن ؟ باز من جواب دادم .بعدش باز نوشت .نه که پایه و بن نامه هاش از وبلاگ می آمد ،پیشفرض برایم آشنا بود اصلا .بالطبع حرف زیاد بود برای داشتن .عین اینهاییکه نقاشی کتاب کودک می کشند مثلا ! بعد یکهو در یک جای دوری هم را می بینند و نقاشی کتاب کودک به هم وصلشان میکند ؛مثل همان ،اینجا هم هر چند بی ربط اما وبلاگ پل عبور شده خوبی بود که بشود حرف داشت .حرف مشترک از آدمهای مشترک .از داستانها و اصطلاحات هر دو فهم مشترک .من هیچوقت از نزدیک ندیدمش ولی تا وقتی برایم می نوشت دوست خوبی بود .تا که رسید به آرشیو وبلاگ را شخم زدن . رسید به اینکه " فلانی ، تو فلان جا بسار نوشتی ولی اینطور نیستی که ؟ هستی؟ رسید به اینکه تو در فلان تاریخ آمده ای و نوشته ای بهمان کار را کرده ای ، کرده ای؟؟ تو آنجا که می گویی من چنین آدمی هستم ،بعد واقعا این هستی؟ فکر نکنم ها ! هستی ، نیستی؟؟" خب ... آن آدم همانجا در همان نقطه تمام شد . دیگر جواب ندادم به بودنش . به حرفهایش . به دوستیش . خاموش شده بودم برای چنین آدمی .
2- من هنرمند نیستم . دانشکده هنر نرفته ام .من آدم آزمایشگاه جرم شناسی و سم شناسی و تخلیص ماده ژنتیکی ام .پایان نامه هایم روی شیوع عفونتهای بیمارستانی و مقاومت آنتی بیوتیکی و درمان سوختگی بوده .اما از وقتی شروع کردم به خاطره مند شدن ،دلم هنر میخواسته و آزادی تجربه کردنش. همیشه و هنوز میخواهم که برای دل خودم رنگ بپاشم روی بوم . وقتی خانه خلوت خلوت است دست بکشم روی نت سل و لای گیتار قدیمی ام و باهاش بخوانم . وقتی کسی حواسش نیست مداد سیاهم را بردارم و شکل چشمهای یک زن را بکشم که شبیه میانسالی خودم باشد . و بیش تر از این همه دلم میخواهد که بنویسم . خودم را ، روزهایم را ،از آدمی که دوست دارم باشم و نیستم ،ازآدمی که دوست ندارم باشم و میشوم گاهی .دوست دارم از آدمی بنویسم که اگر هم "نیست" اما توی نوشته های من "هست" می شود حتما ... .
3- اگر بروید به یک نمایشگاه نقاشی و از نقاش بخواهید برایتان توضیح بدهد که در تک تک نقاشی هایش چه کشیده ، اگر بروید پیش یک آهنگساز و بپرسید که تم آهنگی که ازش شنیده اید بالاخره غمگین است یا شاد ،اگر بروید پیش یک مجسمه ساز انتزاعی و بپرسید اینها کلا چی هستند که ساخته ،شک ندارم ؛یا یک جای مهارت او می لنگیده ، یا یک جای سواد شما ولی در هر دو حالت پرسیدن شما کار خطاییست و پاسخ دادن او خبط محض . وبلاگ من که اصلا یک اثر هنری نیست .یک صفحه ساده است مثل خودم. و من مثل همه وبلاگ نویسها جاه طلبیهایم را برای خواندن و خوانده شدن در همین صفحه خلاصه کرده ام .چرا ؟ چون نیاز داشتم .
4 - یک قانون نانوشته ای هست بین آنها که می نویسند . این قانون اگر رعایت نشود ، عین اینست که دزدکی سرک بکشی توی اتاق کسی ،توی کمد لباسش ،دست کنی توی کیفش .این قانون اگر رعایت نشود عین اینست که برگردی و توی صورت یک نفر از خصوصی ترین حریمش با بلندترین صدا سوال بپرسی .قانون اینست : وبلاگ را فقط یک وبلاگ ببین . بخوان و بگذر .چرا که نویسنده یک وبلاگ ،حتی پشت وبلاگش هم نیست چه برسد به کنارش .با نویسنده یک وبلاگ میشود رفت بیرون و شام خورد .میشود در آغوشش گرفت و بوسیدش .میشود باهاش قهر شد و ازش متنفر بود .میشود باهاش زندگی کرد .می شود باهاش سینما رفت و بستنی خرید .ولی نمی شود باهاش از وبلاگش خیلی حرف زد .چون اگر طرف می توانست خیلی حرف نوشته هایش را بزند ، خیلی حرفش را می زد .دیگر چه کاری بود که بیاید و بنویسدشان ؟ از آن طرفش هم که نگاه کنی ، هر کسی برای خودش دلیلی دارد که بنویسد . یکی دنبال چند تا آدم شبیه خودش میگردد .یکی دنبال چهار تا خواننده دایم . یکی دنبال جایی برای درد و دل . یکی برای معشوقش می نویسد ، یکی برای دشمنش ،یکی برای ثبت در دفترچه خاطرات .و من ؟ من برای این می نویسم که از شر آنچه توی فکرم آمده خلاص شوم . دامبلدور با آن قدح اندیشه اش همین منم و وبلاگم . او فکرهایش را ، دغدغه هایش را ، کابوسهایش و رویاهایش را هر از چندی میریخت توی قدح اندیشه اش تا از شرشان خلاص شود .تا بتواند به باقی زندگیش برسد . من یک عمر دامبلدور وارانه این کار را کردم فقط اسمش را نمی دانستم و مثالش را .
5- بهانه این پست ، نوتی بود توی گودر . من نوشته بودم از چیزی که دلم میخواهد .مادرم خوانده بود . غمگین شده بود . شاید هم گریسته بود . من دلم فشرده شد وقتی فهمیدم چیزی که دلم میخواسته دل دیگری را به درد آورده . دلم فشرده شد از اینکه موقع نوشتنش فقط دلم خواسته بود از شر یک فکری خلاص شوم و نوشتم وشد . تمام شد اینجا . آنجا اما خیز برداشت و قد کشید و رفت توی یک قلب نگران و به هم ریختش . چه بد .
6- شماره 6 این پست خطاب به خودم است . به اینکه می دانم شماره پنج تف سر بالاست . که خودم وقتی آدمهای دوست داشتنی زندگیم از روزگار تنگ و مجال ناخوش و حال ابری بنویسند ، من دلم چه می گیرد ، چه می شکند . یک خاطره غمگین بنویسند ، من اینجا گریه می کنم . یک شوخی کوچک کنند ، من روز و شبم می شود آفتاب . شماره 6 این پست خطاب به خودم است : دختر جان ، وبلاگ ، فقط یک وبلاگ است . نویسنده اش نیست . با نویسنده هر وبلاگ باید زندگیها کنی و شمعها روشن کنی و جامها خالی ؛ تا تازه بخواهی بفهمی که چه موقع از سال دستش گرمتر است ، چترش آبی تر ، گلدان های خانه اش سیراب ...
* وام گرفته از عنوان کتاب عزیز " نوشتن و همین و تمام " مارگریت دوراس