۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه

خانوم سین پرستار مادربزرگم است .
خانوم سین امروز رفت بانک و یک چک چهارصدهزار تومانی از سهام عدالتش را نقد کرد.
خانوم سین گفت صدها نفر مثل او توی صف بودند و رئیس بانک خودش شخصا به همراه دو کارمند اضافی به امور پرداخت به موقع پولها رسیدگی می کرده است .
خانوم سین گفت دیروز در محله آنها به هر درب! خانه ای که باز می شده یک تراول پنجاه هزار تومانی دستخوش می دادند .
خانوم سین می خواهد با این پول پیش قسط یک لباسشویی ال جی را بدهد و از مادرم راجع به لزوم یا عدم لزوم خشک کن در ماشین لباسجویی مشورت گرفته .
خانوم سین گفت تمام همسایگانش برای روی کار ماندن این دولت سخاوتمند ، دست به دعایند .
خانوم سین گفت دولت به آنها قول داده تا سه ماه دیگر دوباره همین مقدار پول را در حسابهایشان خواهند داشت .
خانوم سین عقیده دارد این دولت کرامتش را به آنها ثابت کرده است

ma mère

یک لوح شیشه ای ، یک گل سرخ و یک سکه طلا ... اینها را در جشنی به تو داده اند که بلند بگویند نمونه ای . بگویند دیده اند گویا گذر این سالها را که پای تخته های گچی این دانشگاه ایستاده ای و حرف زده ای و آدم ها را کشانده ای بالاتر . بالاتر از جایی که ایستاده بودند . حتی اگر پله ای . حتی اگر قدمی . که بلند بگویند بی خود نیست خیلی ها پایان نامه شان را بی دلیل تقدیمت کرده اند یا پس از سالها که زن گرفته اند و شوهر کرده اند ودیگر به لاغری گذشته شان نیستند و خانه خریده اند و شغل دارند و بچه هایشان بزرگ شده اند ، از هر بانک و اداره پست و آب و برق وفروشگاه وجلسه و خیابان و کوچه و رستوران که تو را ببینند ، می آیند جلو که : سلام استاد ... . خدا را نمی دانم ، من اما شاهدم بر شرافت تو و به تپشهای ناموزون قلبی که تویش هم جای من است ، هم این خانه ، هم صدها آدم ریز و درشت ، هم جای بخشش ، هم جای مریضی ، هم جای داروهای قلب ، هم جای خاطرات واسمها و روزهای کودکی ات و نه هیچ جایی حتی به اندازه یک لکه کوچک برای کینه ، کینه از آنها که آمدند و زخم زدند و خراش دادند و رفتند ...که تو عجیب می بخشی ، عجیب ... مانده ام چطوربه این سرزمین و جشنهای محقر و شعارهای شعاریش و مناسبتهای تکراری و فضاهای رسمی و بیگانه با من و ما کاری ندارم ، به آنچه که امروز بالاخره آنها را وادار کرد سالهای پر از گرد و کلمه و عدد و عرق پیشانی و گلوی خشک شده و زحمت های بیش و مزدهای کم و کتابهای تلنبار شده ات را ببینند نیز . امروز پیش خودم فکر کردم توی کدام جشن ، جلوی چند نفر ، با کدام کیفیت و توی کدام تاریخ می شود که من تو را صدا کنم و همه حق شناسیم را بوسه کنم روی دستت ، گونه ات ، چشمهای قهوه ایت ؟ که در خور تو باشد ؟ که شایسته حرفی که می خواهم بگویم باشد ؟ که حق مطلب را ادا کند ؟ که بشود بگویم من اگر توی همه شبهای شادی و صبحهای رنجم ، پشتم به تو گرم نبود ، به محکمی و مهر تو گرم نبود ، نبودم اصلا؟ که اگر حرفهای مادر دختریمان اینقدر به دوستی نمی نشست ، تنهای تنها می ماندم توی این دنیای بی دوست . که تو بیشتر از آنکه مادری کنی ، رفاقت کردی با من ؟ بگویم که همه سالهای بسیار جوان تو را یادم هست که چگونه پا به پای افت و خیزهای من و دیوانه بازیهای من و سرکشیهای من و عشقهای ناپخته ای که همه خانه ات را می کشاند توی گرداب و کمی های من و بدخلقی های من به گرد خاکستری این میانسالی مهربان رسیده ... بگویم یادم هست هر چند که روی بازگوییشان را رو در رو ندارم ، .... تو که می دانی گفتن "دوستت دارم" تا همین چند وقت پیش ها هم برای من چقدر نا ممکن می نمود ... این من ِ الکن که زبانم یاری نمی کند دلم را ... .گفتن معلم نمونه و استاد نمونه و مادر نمونه راستش کم است ... این کلمات برای این که تو هستی کم است و بی کفایت است و بی انصاف است . یک روز من لینک این سایت را به تو خواهم داد ... یک روزی که زیاد دیر نیست ... آن روز که اینها را می خوانی ،( من که می شناسمت )، پای راستت را محکم و تند تکان تکان می دهی و لبت را آرام می گزی و چشمهایت تر می شود ... کاش اما کمی شوق هم بیاید پشت بندش ... شوق اینکه کسی هست که هر روز از خدا می خواهد اگر مادر شد ، به مهربانی تو باشد و به فهم تو باشد و به دوستی تو باشد و از اشتباه آدمها بگذرد و مثل تو حافظ خوانده باشد و فروغ بلد باشد و رومن گاری دوست داشته باشد و عصاره زندگی را بلد باشد که اینقدر خوشبو و خوش طعم بریزد توی غذاهایش .... خود تو باشد اصلا که زمین هرگز رنجه از بودنش نیست و آدمها هیچ حقی ، هیچ حقی به گردنش ندارند که بخشیده از هر آنچه بخشیدنی و نابخشودنی ... . و من ... دوستت دارم ... خیلی دوستت دارم

زهره و زهرا

یک کارتون بود به این اسم . از این کارتونهای ایرانی که پس زمینه ثابت دارد و حداکثر دو تا جنبنده می توانند حرکت داشته باشند بسکه با مداد طراحی ابتدایی و با دو زار پول و پس از 9 سال ! کار مداوم ساخته می شوند در ایران . بعد ولی من این را نگاه می کردم . قدم هم اندازه تلویزیون بود و زل می زدم به اینها . دو تا دوست بودند با پیراهن بلند و شلوار بلند و لچک . اما خیلی بچه های خوبی بودند . اصلن هم مشکلات مرا نداشتند که همیشه خدا مشقهایم می ماند و غصه می خوردم که چطور باید آن همه عدد را یک جا بنویسم و همیشه هم دو سطر اول خوشخط و تمیز و پر از ویرگولهای قرمز بود و بقیه اش خرچنگ قورباغه می شد . این دو تا همیشه کارهایشان ختم به خیر می شد . هیچ وقت جلوی مهمانها حرف زیادی نمی زدند که بعدش مادرشان فردا به رویشان بیاورد ( حالا لازم نیست دائم بگویم کاَنٌهو خودم ) . هیچ وقت لوس نمی شدند ، حوصله شان هم سر نمی رفت ( که من از هژده ساعت بیداریم لااقل شانزده ساعتش حوصله ام به سر بود ) دغدغه شان یادم هست که مثلاً بردن یک کاسه آش نذری بود یا دوختن چادر گل گلی یا روزه گرفتن یا نماز خوب خواندن . آخرش هم هی با هم می خندیدند و کارتون تمام می شد و من با چشمهای وغ زده ام به خودم می گفتم اگر منم از این چادرها سر کنم و مادرم آش بپزد ببرم خانه همسایه و بعد هم بفهمم بالاخر کی ماه رمضان است و روزه دقیقاً چی چی است حتماً دیگر مشقهایم روی دستم باد نمی کند و مثل این دو تا کلی هم وقت آزاد دارم که هی سوالهای بی خودی ( آن موقع سوالهایشان خیلی بی خودی بود به نظرم ) از مادرم بپرسم و او جواب ندهد که " مشقاتو نوشتی اصلاً؟ باز شب نشه خوابت بگیره گریه کنی ! " ... حتی یادم هست که یک شعر خیلی گل واژه ای قبل از شروع اینها می خواندند . تویش می گفتند : " تو باغچه داره یه گل قشنگ ، هم قشنگ و ناز هم خیلی خوشرنگ... دوست اون زهرا ، چه مهربونه ، زهرا کوچولو همسایشونه ... " حالا اولش یادم نیست که کلی هم در مدح زهره می خواندند .... حالا من چرا یادم افتاد اصلاً که راجع به این قربتی ها بنویسم ؟ این بود که امروز این همه کار که باید انجام بشوند و مرا بر و بر نگاه می کنند یادم انداختند از آن شبهای شش سالگی که مشقهای بی نوایم می ماندند و من اشک آلود به آنها زل می زدم و هی توی فکر آن دو تا بودم که عصری چه خوشحال با هم می خندیدند روی پله خانه شان

و کمی لبخند

و وای این روزهایی که می دویدم و نمی رسیدم . صف بانک ، امور مشترکین ، بخش ارزی ، بازار سکه ، سرِ کار ، دانشگاه ، اتاق تکثیر ، سوالهای بی پایان دانشجوهای مضطربم ِ نزدیک فصل امتحان ، تهران ، شمال ، باز دانشگاه ، باز شمال ، باز تهران ، اداره گذرنامه ، عکاسی ، دفتر بیمه ، باز صف بانک .... . گواهی تمکن را گفتند برو خودت دستی تحویل بگیر که هی قِل نخوری بین این اداره ها . صبح زود ، خیلی زودتر از چشمهای خواب آلود کارمندهای تازه داماد ، من کنار اداره امور بین الملل بانک ؛ توی پارک وی ، راه رونده بودم . تنم خسته بود از سفر پنج ساعته دیشب . استرس داشتم . امروز را وقت داشتم فقط و باید ، باید کارم انجام میشد و فردا دوباره جاده بود و من و دانشگاه و کار . و ساعت می گفت که برای بانک زود و برای سفارت خیلی دیرم . کارمندها ، سحرخیزترهاشان تازه نان سنگک به دست از در پشتی می رفتند داخل ، من ؛ دم به دم به ساعتم نگاه کننده و این پا و آن پا کننده و بی قرارتر شونده که الان صف سفارت چقدردرازتر است آیا ؟ تا آن آقای نگهبان جوان تپل خندان سر رسید : " چهل دقیقه دیگه شروع به کار می کنن ها " .... وای من دیدم که جنون آنی چیست دقیقاً ، در دم ، دیوانه شدم ... یادم نیست یک چند دقیقه چه شد و من چه گفتم و چه کردم ...آقای تپل آرام بود ، خندان بود ، مهربان بود . به من می گفت : خواهر ِ من . یک جوری بود که نه تنها من بیشتر کفری نشدم ، بلکه خودم را دیدم که آرامم آن جایی که مرا برد و نشاند ؛ دیدم که آنقدر جنتل و فرندلی و ایزی گواینگ است که من رام شده ام یک جورهای عجیبی. یک جای دنج کوچکی بود درست به اندازه یک نفر و یک نیمکت تک نفره چرمی سیاه داشت و کنارش چند گلدان با مزه با گلهای عجیب . نورسقفش خوشرنگ بود و خب من به آنجا هدایت شدم که آب خنک و لیوانهای صورتی هم داشت و کمی حالم بهتر شد . سر فرصت مدارکم را دوباره چک کردم . یادم رفت ساعتم را نگاه کنم . تلفنم زنگ خورد ، یک نفر دیگر هم مثل من توی یک سفارتی بود آن موقع صبح و من حرف زدم و او حرف زد . تمام که شد دیدم آقای نگهبان مهربان دقایقی است منتظر کنارم ایستاده تا حرفم تمام شود ! و به من گفت که کارمند مورد نظر همین الان پشت میزش نشسته ( از توی مونیتور میدیدش ) و مرا برد سمت آسانسور مخصوص کارکنان که یک جای عجیبی بود مثل یک جور سفینه با هزار تا دکمه رنگی پنگی و دستور العمل و آینه های نورانی خوشحال کننده . به من اطمینان داد که آقای کارمند توجیه شده است جهت رفع عجله من ! توی طبقه آقای کارمند ، دیدم که درها همه هوشمند و خارجی اند و باید اسم رمز بگویی و اینها و کلی بانمک بود . من آقای کارمند را نمی شناختم طبعاً ، بنابراین خیلی غریزی رفتم سراغ خوش قیافه ترین به انضمام بلند قد ترین آدم نر توی جمع ... و خب خودش بود ، همان که توجیه شده بود من خود ِ عجله ام . فقط پرسید از کدام شعبه ام و با سریعترین قدمها و هالیوودی ترین لبخندها ، گواهی ام را صادر کرد و داد و کلی هم آرزوی موفقیت کرد
در راه پایین آمدن ساعتم را دیدم و خوشحال نبودم . آقای نگهبان مهربان ، از جایش بلند شد . هنوز نپرسیده بودم که اینطرفها آیا تاکسی.... که گوشی را برداشت و به یک جایی توی اداره شان زنگ زد و گفت ماشین می خواهد ، گفت برای خودش می خواهد و اسم خودش را گفت . آدرسم را پرسید .همانی را که بلد بودم گفتم . فکر کرد ، بعد گفت " نه ، از این مسیر برو بهتره " وآدرس بهتر داد . ماشینشان که آمد ، آقای نگهبان مهربان بود که پشت سرم میامد و آروزی شانس می کرد برایم ، آرزوی اینکه معطل نشوم و زودتر کارها ردیف شود ، حتی یادم هست که دم در ماشین شنیدم گفت : " ایشالله زود ِ زود ویزاتو بگیری " . من فقط گفتم " خیلی خیلی ممنونم " آنقدر که عجله داشتم حتی دوباره به پشت سرم نگاه نکردم
آقای راننده ، مسن بود . خیلی مودب بود . موهایش سفید سفید بود . توسط آقای نگهبان مهربان توجیه شده بود که من خود ِ عجله ام . پایش روی گاز بود . سه بار مسیر را چک کرد با من و دو بار پیاده شد و تمام عرض خیابان را با سرعتی بیش از اقتضای سنش دوید و آدرس پرسید و نفس نفس زنان برگشت و ویراژ داد و دعا کرد دیرم نشده باشد . پیاده که شدم پول هم می گفت نده ! من مات . من بمیری و تو بمیری که بالاخره نصف کرایه معمول را دقیقاً گفت . " خدایا اینجا هنوز ایران است دیگر ؟؟؟ ها ؟؟؟ مطمئن ؟؟؟ " ... به هر حال ؛ سفارت . صف دراز بود . همه هم عصبی . گویا اکثرا ً از 3 صبح توی صف بودند . یک پسر از خود راضییی به من گفت " خسته نباشی شما ، من دو روزه که سحر نزده اینجا بودم و تازه نفر 14 شدم واسه یک شنبه ، عمراً مدارکتو بگیره .... " غصه ام شده بود ، با همه ناامیدیهای دنیا رفتم جلو و اسمم را گفتم . یک بیست دقیقه ای ماندم که مامور صدایم زد! من مبهوت ! مدارکم را گرفت ، چک کرد و همان یکشنبه آن آقای از خود راضی را به من هم نوبت داد . اسم آن آقا را البته زودتر صدا کرد ؛ آقاهه رفته بود اما ! این شد که با احتساب ناامید شدگانی که رفتند تا فردا سحر دوباره بیایند توی صف برای هم غر بزنند ، من ِ دیرکننده همان اول وقت های یک شنبه باید بروم دنبال آقا یا خانم سفیر و غیره ...آن لبخندهای دم صبح و آن دوست بودنهای بی دلیل و بی غرض ، ابنقدر برایم تازگی داشت که بیایم بنویسم اینجا . شک دارم آقای نگهبان مهربان و کارمند خوشتیپ و راننده مودب و موقر و مامور دم در سفارت ، بلاگ بخوانند اما شاید یکی از ما ، می تواند یک لبخند اضافی تحویل یک رهگذر یا ارباب رجوع یا بغلدستی توی تاکسی بدهد . لبخند تحویل کسی بدهد که شاید هرگز دیگر او را نخواهد دید اما مطمئناً تمام روزش را خواهد ساخت و یادش خواهد ماند ... من که یادم می ماند
روزهای زیادی توی زندگیم بوده که من انتظار کشیده ام . برای آمدن کسی ، شنیدن کسی ، دیدن کسی ، رسیدن خبری ، رفتن به سفری ... روزهای زیادی بوده که انگشتهایم را قفل کرده ام توی هم و تکرار کرده ام " انتظار می تواند آدم را راحت از پا دربیاورد ..." روزهای زیادی بوده از فکر اینکه چقدر منتظرم ، باز هم شوکه شده ام ... اما این چند روز ، این هفته از همه آن روزها و انتظار ها و شمردن ها عمیق تر است ... من فریاد نمی کشم ، گُر نمی گیرم ، پشتم نمی لرزد ... اما منتظرم در این منتظرترین روزهای عمرم

ثبت

نبسته ام به کس دل
نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من