۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

pride

توی کافه دوست داشتنی ، پسرک فرانسوی خم شد و دستم را بوسید . حتی نمیدانم چرا؟ آمد و دستم را بوسید و برای شبم آرزوی شادی کرد و گذشت . لبخند من درخشان بوده حتما که همراهم پرسید چه حسی داشتی آن موقع ؟ گفتم حس بوسیده شدن و تماس پوست دست یک زن نبود با لبهای مرطوب و خنک یک مرد . حس بوسیده شدن نقشه گربه ای شکل روی دیوار بود توسط پرچم سه رنگ آبی-سفید-سرخ . حس دیدن این بود که کسی از سرزمین سارکوزی خم می شود مقابل کسی که به موسوی رای می دهد همیشه . حس خاک من بود که در خاکی دیگربارور می شود با فکر اینکه غربت می تواند مفهمومی معمول باشد بی ترس دچار شدن . حس نوازش غرور من بود که این بار صفت " زنانه " را با خود نمی کشید . غرور یک انسان جوان بود که دلش می خواسته سرش را بالا بگیرد وقتی کنار باقی آدمهای دنیا می ایستد .

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

آنچه مرا میشود این روزها

اگر کسی از من بپرسد که آدمهای دنیا چطوریند امروز جواب میدهم که مهربانند . خیلی مهربانند و دوست دارند تا زمانی که مهربانند بهشان خوش بگذرد . اگر کسی از من بپرسد که زیباترین خیابانهای دنیا چه شکلیند امروز جواب میدهم که قطعا سنگفرشند و دیوارهای ساختمانهایشان قرمز اخرایی است . اگر کسی از من بپرسد که مرغزار دیده ام در عمرم امروز جواب میدهم که بله ؛ نه در فیلم و کارت پستال ، که از نزدیک . و اگر کسی از من بپرسد که آیا هاگوارتز وجود خارجی دارد و دامبلدور میزیسته زمانی و مگر میشود پاتیلهای داروسازی در زیرزمینهای پیچ در پیچ منتظر دانشجویان باشند وسقف هالش افلاک نما باشد و بیرون این همه جادو ، درست توی قلب یک کتابخانه رسمی ، محوطه ای برای آفتاب گرفتن با مایوهای رنگی باشد و مدرسهایش با هزار مقاله و کتاب و عنوان شلوارک بپوشند و بالای میز بپرند و گوشه لبشان نگین بچسبانند و چهار زبان زنده را قورت بدهند ؛ جواب میدهم که بله ، اینقدر سوال نکن ، همه اینها وجود دارد و خیلی هم واقعیست .

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

نه چندان دور

من دروغ نمیگویم . غلو نمی کنم . سیاه نمی بینم . مسخره نمیکنم . قضاوتی ندارم . اما هستند ، بله هستند دخترهای جوان تحصیل کرده و زیبا و سالم و اصیل و پدر دکتر و مادر پولدار و فیلان و بیساری که در تمام عمر بیست و چند ساله شان ، چای دم نکرده اند و لباس با دست نشسته اند و زمین را دستمال نکشیده اند و سوپ نپخته اند . آنها فقط به موسسه گوته مراجعه کرده اند و برای آموختن زبان تلاش قابل تقدیری کرده اند و ویولن نواخته اند . گاهی هم اسکواش تمرین کرده اند . کناب خاص یا فیلم مشخص یا پرفورمنس معینی مد نظرشان نیست . تمام ماجراجویی زندگیشان از هر سر که بگیری ختم به دوست پسری می شود که دایم تلفن میکرده و بعد چون مادرش خوش نداشته کمتر آفتابی میشده . اینها در تمام عمرشان سر کار نرفته اند . سیاست کشور برایشان همانقدر بی معنی و گنگ است که ماریا کری پس از لاغر شدن . زندان گوانتانامو همانقدر اسمش عجیب است که غنی سازی هسته ای . اگر ازشان بپرسی این روزها مردم کشورت چرا توی خیابان کشته شده اند جواب خواهند داد : به دلیل مقداری اختلاف نظر با دولت ! و مهمترین سوالی که از تو می پرسند این است : فلان کیس اگر برای ازدواج درخواست بدهد قبول میکنی ؟جدی ؟؟؟ از جهت موقعیت مالی ؟؟؟
دغدغه بزرگ و هولناکی دارند که اسمش " سن مناسب ازدواج " است چون پس از بیست و اندی سال سرمایه گذاری بی وقفه انسانی ، تبدیل به زنهای نجیب آماده به شوهر عصبی ای شده اند که بار سنگین دختر ایرانی بودن را به دوش میکشند و زیر چشمی به نوجوانهای اروپایی نگاه میکنند که چه ساده وسط خیابان همدیگر را می بوسند و هر کدام جداگانه پول بسیتنیشان را حساب میکنند.

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

* ما سیر ، نگاه کردیم . برای ده روزمان بس است


حسرت و دریغی در بین نیست . چند تا آدم می توانی نام ببری که زندگیشان ، رخ داده مرحله به مرحله؟ سواد ، سفر ، هوس ، فرزند ، خاسته ، اعتبار و اقتدار انکارناپذیری که تا دم آخر از زیر ابروها بشود دید . فکر میکنم این حس تلخ ، شاید فقط صورتی از دلتنگی باشد . اصلا شاید هم نه ، حتم . ماییم که دلمان تنگ میشود و برای دلتنگیمان نگرانیم و می ترسیم و به سوگ می نشینیم وگرنه زندگی پیرمرد رخ داده مرحله به مرحله ... . شاید زیباترین و تکمیلترین پله زندگیش همین دیروز بوده که لرزان و عصا زنان رفته کنار زنی نشسته که بیش از پنجاه سال روی " بله " گفتنش مانده ، زیر سقفش و در بسترش و توی چاردیوارش . رفته کنارش نشسته و دستش را بوسیده . ها ... پیرزن دوست داشتنی کوچک . که خیال کردی که نوه های فضولت تو را ندیدند پر از عطوفت این سالهایی که هم با او حرف زده ای هم کج خلقیهایش را تاب آورده ای ، هم برایش غذا پخته ای ، هم به او بچه داده ای ؛ پر از این سالهایی که بی هوا خم شدی و بوسیدیش . بعد از چند سال ؟ راست بگو.... . من دیدم که زندگی شما زیر آن سقف کهنسال ، سقفی که از تولد و بلوغ و بالیدن همه ما سیر است ، خیالش راحت شده از رخ دادن . کامل شده و تمام .
* یک عاشقانه آرام / نادر ابراهیمی

روزی طبیبان را از سر بالینت جواب خواهند کرد و در وجود تو به جستجوی آخرین کلام خواهند آمد *

حیف آن همه شعرهای از بر، خاطره های بیشمار از روزنامه ارکان هنگ و سربازخانه های رضاخانی و حمام شاهی ، قصه های خاک خورده خیابانهای سنگفرش ، کالسکه ها و راسته پارچه فروشها ، بنکدارها ، محله جهودها ... . حیف آن همه هوش و خاطره که برود زیر خاک . حالا هی به یاد هم می آوریم که هر کسی را زمانیست برای زیستن . کم یا زیاد . زمان پیرمرد دارد به سر میرسد ...
* بار دیگر شهری که دوست می داشتم / نادر ابراهیمی