۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

into green sleeves


شب بوده یا روز ؟ من از کدام شب ، من از کدام روز ، اینگونه پرتوان شدم زیستن را بی داشتن نیاز به کسی ، آغوشی ، دستی برای دوست داشتن ؟ من از کدام شب و کدام روز ، کافی شدم و بس ماندم برای همینی که هستم ؟ این چقدر خطرناک است ؟ خطرناک است اصلاً ؟ دلم برای خودش سرخوشانه می تپد و خودش را می سپارد به هر ثانیه ای که رنگ میگیرد بی حساب و فکر و معادله و دل تنگ و جان شیفته . دلم برای خودش می تپد و گاهی می دود و گاهی سر میجنباند که هی ... بگذار تا بگذرد .حتی گاهی رام می شود و نگاه می کند و لبخند میزند . گاهی لبخند می زند و خون تازه گرم می تراود از بطنش . پیامد لبخندها را اما ، پیامد گرما و سرخی و عطش نفس را ؛ نه ، تاب نمی آورد ، نمی خواهد . و من از کی اینقدر بی نیاز به دوست داشتنی خاص ، شعرهای عاشقانه می خوانم و نگاههای آدمها را می بینم و دلم هوایی نمی شود ؟
برایم نوشته : " مرا می ترسانی ... مثل آهوبره ای می دوی ، جوری بی حواس و نرم میدوی که آدم فکر می کند چه شکار راحتی، که میاید پی شکارت با خیال راحت ، و بی هوا خودش را می بیند که گیر کرده توی دام و تو را می بیند که دور میشوی بی نگاهی به پشت سر ... ، مرا میترسانی .... ." راست میگوید ، من ماههاست که سرم را نچرخانده ام ببینم رد پایم چه شکلی است ، روی کدام زمین است ، از کجا به کجا می رسد ... .
دایره های دورم ، کم کم و نرم نرم بزرگ شدند . مرزهای خود تنیده سخت و سنگی ، آب شدند در بلوغی که زاییده سخت ترین ساعات حیات تا به امروزم بود . از چه روزی و شبی ؟ نمیدانم . همه اش اما این است که امروز در مرکز دایره های رنگی و وسیع و لرزان ، حرکت می کنم و باد می وزد و دایره ها میرقصند و دیگر محیطشان روی بودنم سنگینی نمی کند . دیگر فضای بزرگی هست بین من و یک عالمه مرز و مکتب و باید و نباید . دیگر می توانم بروم ، میتوانم بمانم ، میتوانم نباشم ، میتوانم باشم ... و همه اینها را ، می توانم که با کسی شریک نشوم . این چقدر بد است ؟ این بد است اصلاً ؟
دو تایی نشستند روبرویم و در سکوت اجازه دادند پیشخدمت چینی ، بشقابم را از نودل و ماهیچه پر کند . تنها که شدیم دستهایشان را آوردند جلو و گفتند و گفتند و دلیل دادند و برهان آوردند و ثابت کردند که من چرا باید یکی را انتخاب کنم برای راهپیمایی های روزانه ام توی حیاط خلوت زندگی . یکی را عاشق بشوم برای خوابهای عصر ، برای خلوت غروبهای کنار دریا ، برای شبهای تابستان و صبحهای پاییز ... . دلیل می دادند و من آرام آرام تمرین می کردم که با چوبهای چینی ، بهتر کار کنم و قارچها را از ذرت ها جدا کنم و همزمان فکر میکردم که بستنی وانیلی اینجا حرف ندارد و تا حالا بستنی وانیلی با پرتقال نخورده بودم و چقدر خوب است که میشود از مغازه کناری دو قوطی سیدر با طعم نارنگی خرید و رفت به اولین مهمانی ترم بهار .چقدر خوب است که میشود مویهایم را تابدار بریزم روی شانه ، چقدر خوب است که لاک ناخنم صدفی باشد . جمله آخرشان چیزی بود در مایه های " تا آخر عمر که تنها نمیشود !" و من یکه خوردم .حواسم از همه جا جمع شد و آمد روی میز ، کنار دستهای مدلل . تا آخر عمر ، تنها ؟ و چرا این " تن ها " یی برای من تلخ نیست دیگر ؟ منی که روزگاری روی خودم قمار کردم برای دیگر " تن ها " نبودن ! روی خودم قمار کردم و باختم و روی سینه خودم قد کشیدم . چنانی که میبینم از آدمهای رهگذر ، از همینها که دوستشان دارم ، از همانها که دوستشان ندارم ، بلند ترم . شانه ام به شانه کسی نمی ساید . این تقصیر هیچکس نیست به گمانم . دست خودم هم نیست که حسش خوب است . حسش خوب است که بندی به پایم نیست . حسش خوب است که دیگر نمی ترسم . نمی ترسم . این نترسیدنم خیلی خوب است .

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

بیا ای عمو نوروز .... برو ای غم امروز

تو فکر کن من نفسم گرم است و راهم دور . تو فکر کن من نمیدانم مردم از ولیعصر و آرژانتین و میرداماد و جمهوری و گلسار و جهانشهر و بلوار سجاد و صفائیه ، بی لبخند می گذرند . خبر ندارم گرانی است ، خبر ندارم چه خبر بود ، چه خبر هست .من هم فکر میکنم تو نمیدانی که من ، که یک عالم آدم مثل من امسال پای سفره خانگی خانه ، پای تلویزیون بزرگ توی هال ، پای آدمهای آشنا ، پای همان چند تا آدم همیشه پایه برای دوست داشتن ، نیستند . من هم فکر میکنم تو به مخیله ات نرسد که روزگارم چه شکلی است، چقدر مقاله سخت سخت دارم برای خواندن ،چقدر دغدغه اقامت و نرخ ارز و کلاسهای اجباری و فکر هر روز اداره کردن خودم و زندگیم و نگرانی هر روز برای آنها که دوستشان دارم و نیستیم کنار هم . که در چه چاهی سر فرو بردم که رسیدم به اینجا . اما این که چقدر از هم از توی فکر هم دوریم مرا منع نمیکند از اینکه از صبح آهنگ چهار شنبه سوری را که نیاز فرستاده گوش نکنم با صدای بلند . به هر" هپی نیو یِر " که می شنوم از آدمهای سال میلادی به پهنای صورتم لبخند نزنم . هوس آتشبازی اکباتانی نکنم . قرار پختن شیرینی نخودچی را برای دهمین بار چک نکنم . تبریک نگویم،زبانم به حرف تبریک و مبارک نچرخد . من حتی همین الانش که اینها را می نویسم ، دلم می زند برای این جلسه امروز که باید جلوی آن همه آدم حرف بزنم و تصویرها را روی آن صفحه دیواری نشان بدهم و غلط نگویم و هول نباشم و خرابکاری نکنم و نمره بگیرم و این واحد را نمره بیاورم و این نمره یعنی حق ادامه خودم . تو فکر کن جدی نیست ، من فکر می کنم تو چقدر دوری از من . در آستان بهار ، جان آدمها توی آن خیابانها افتاد روی خاک . تو فکر کن من فقط گریستم و استتوس عوض کردم و حس کردم چه کمم . من فکر میکنم تو چقدر دوری از من . الان هم دارم ادامه میدهم خودم را توی این خاک چون زندگی حق همه ماست . و راستش دلیلی برای خاکستری ماندن و توی خاکستر ماندن نمی بینم . زیباترین تصویر این ماههایم ، عکس یک پیرزن و پیرمرد آلمانی بود ایستاده روی تل خرابه و خاکستر . خرابه و خاکستری که ساعتی پیش خانه شان بود. روی آن حجم از عدم و سیاهی و بی امیدی ، داشتند آجرهای سالم را پیدا میکردند ..... خدای من .... آجرهای سالم را پیدا میکردند برای " از نو " . تو فکر کن من چقدر دورم از تو . مهم نیست . من امروز میروم و فشفشه میخرم و حتی اگر شده در یک پارک یا اولین خیابانی که یک آدم فشفشه به دست ببینم نورهای رنگی میفرستم به هوا . من امروز فکر میکنم که شب آخرین چهارشنبه سال برای جفتمان دعا کنم و " از نو " را آرزو کنم . روزهای " از نو " را ، بهار " از نو " را ، نفسهای " از نو " را . باشد یک روز ، یک روز خوب ، همگی مان ، زردی رخ همه زمستانهای خجل را بدهیم به سرخی آتش آشتی روزهای " از نو " .

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

leandler


شاید جولیا هم میدانست که اتفاقی به خوشایندی دوست داشتن در شرف وقوع است . شاید می دانست که پشت آن چشمهای مغرور یک مهر نافذ و نو جریان دارد . کسی چه میداند ؟ شاید چند بار هنگام عبور از کنارپنجره ها و حایل به نرده های راه پله ها ، شاید چند بار وقت ایستادن در سه کنج دیوار ، شاید وقتی حواسش بوده که نباید حواسش باشد ، آن نگاههای دزدانه بسیار مردانه را دیده بود روی شانه هایش ، پوست صورتش ، موهایش ، ساقهایش ... . اینجور موقع ها خیلی ها می نویسند : " زنها این چیزها را خوب می فهمند " . من اما این را نمی گویم . می گویم شاید میدانست . شاید می دانست و خودش را متقاعد میکرد که نه ، نمی داند . چون ترس از عشق ورزی به آدمی که تو فکر میکنی آدم محالیست ، می تواند جلوی خیلی ازبه وضوح دانستنها و دیدنها و حس کردنهایت را بگیرد . و جولیا ، کمی .... نه ، جولیا خیلی میترسید . آنقدر میترسید که هنگام رقص ، آن لحظه ای که زن باید چند قدم عقب تر از مرد گام بردارد و دست راستش را با قدرتی قدر روی شانه چپ او بگذارد و از او عبور کند ، یک مکث ترسخورده معصومانه ای کرد که من هم حتی در باره اش می نویسم : زنها ، این چیزها را خوب می فهمند . مردها هم این چیزها را خوب می فهمند . همانطور که فون تراپ فهمید . فهمید که همراه رقصش جرات ندارد داوطلبانه دست روی شانه اش بگذارد ، لمسش کند ، همراه رقص بودنش را ، انتخاب شدنش برای همراه رقص بودن را ، اصل انتخاب شدنش را به رسمیت بشناسد ، اعلام کند ، به آن فخر کند ... . فون تراپ فهمید . و بدون آنکه نشان بدهد میداند ، با بزرگواری نادر مردانه ای که می تواند ترسهای زنانه را ببیند و خود را به ندیدن بزند ، دستش را پیش برد و دستهای نامطمئن را به سوی خودش کشید . دستهایش قوی ، دستهایش مطمئن و آرام ... ولی نگاهش برای چند ثانیه کوتاه بی پناه شد ... ، شاید خودش هم نیاز داشت که نترسد ... که میداند ؟ شاید قلب خودش هم مثل گنجشکک هراس خورده ای می طپیده به هزار ضرب در کوچکترین و زیباترین ثانیه عمر ... .

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

treat you like a queen


آيدين گفت :« خانم سورمه.»

سورمه گفت : «سورملينا.»

آيدين گفت : «خانم سورملينا ، اجازه مي دهيد من شما را دوست داشته باشم؟»

سورمه ايستاد.لبخند زد و زبانش را به آرامي به لب بالا كشيد.

سمفوني مردگان ، عباس معروفي