۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

وقتی خود لامصبش بار امانت نتوانست کشید


من داشتم فنجان چایم را می شستم و بلند بلند فکر می کردم و الان می خواهم این فکرم را بنویسم
من داشتم فنجان چایم را می شستم و فکر می کردم که ما ؛ همه ما ، حق مسلم خورده شده ای داریم که انگار حواسمان بهش نیست خیلی وقتها . حواسمان نیست که بر اساس کارکرد مغز و بدن و روح و جانمان ، ما واقعا حق داشته ایم یک روزهایی از همه دنیا مرخصی بگیریم . از نگرانی هایش ، دلشوره هایش ، غمهایش ، نشدن ها و نرسیدن ها و نداشتنهایش ... ما حق داشته ایم که یک روزهایی سرمان را از آب بیرون بیاوریم و ببینیم آن بیرون طوفان نیست . ببینیم یک ساحلی در خیلی نزدیکی هست که اتفاقا سلامت است و به سلامت می توان بهش رسید بدون سعی خاصی . ما حق داشته ایم و به شدت لازم داشته ایم که یک روزهایی شادی خیلی بی خدشه خیلی ناب خیلی ماندگاری داشته باشیم بدون حتی یک لکه نگرانی یا یک ته رنگ از خاطره ناخوش یا خاطر ناآسوده . ما حواسمان نیست . نیست ؟ حواسمان نیست لازم داریم یکی باشد کنار هرکدام از ما که گاهی همه بارها را ، همه همه بارهای سنگین و سبک و ریز و درشت و دور و نزدیک را ! از دوش ما بردارد تا ما فرصت کنیم یک دمی بی فکر و بی خیال و بی خاطره به حال خودمان بمانیم و نفس تازه کنیم و مثل سه سالگی هایمان بخوابیم . سنگین . آرام . معصوم . جوری بخوابیم که انگار هیچ اتفاق خاصی نمی افتد بیرون خواب ما ... هیچ اتفاقی . چون اگر هم بیفتد کسی دیگر هست که قرار است به جای ما حل و فصلش کند . به جای ما . چون حق ماست که گاهی ، خیلی خیلی گهگاهی اصلا ؛ مثل سه سالگیهایمان خوابهایی ببینیم که هیچ کابوسی تویشان نیست .

هیچ نظری موجود نیست: