۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

when you hear that you'r welcome to my life


در یک مهمانی همدیگر را دیدند . با هم رقصیدند . توی همان مهمانی دختر فکر کرده بود این چه تمیز لباس پوشیده ، چه مهربان است . توی همان مهمانی پسر فکر کرده بود این چه چشمهایش سیاه است . چه بدنش خواستنی است ، چه گرم است . توی همان مهمانی دست هم را گرفتند . همدیگر را بوسیدند توی همان مهمانی ... چند ماه دیگر میشود ده سال . ده سالی از آن شب گذشته که به گفتن آسان است . راستی شمایی که هی پارتنرت را مثل بلوزهای توی کمدت عوض میکنی و حکم می دهی که یک نفر نمی تواند همه خواسته های دیگری را برآورده کند و خودش هم برآورده ببیند آنچه را که میخواهد ؛ شمایی که معتقدی یا می گویی یا می نویسی که روی سر هر رابطه ای ، هر رابطه ای بعد از مدتی ملال می نشیند و فکت هم به وفور می دهی و ته جمله ات نقطه می گذاری ، شما این متن را نخوان لطفا ، من این را برای خودم نوشته ام .
گفت ( چشمهایش برق میزد و میگفت ) بعد از چند هفته ؛ یک روزی از خواب بیدار شده و دست و صورتش را شسته و لباس پوشیده و رفته دیدن پسر که با هم صبحانه بخورند ، و دیده که پسر توی حمامش یک سری وسائل رنگی رنگی نو از حوله و مسواک و لیف و لوسیون ، کنار وسائل مشکی و ساده خودش آویزان کرده . بی حرف . فقط در حمام را به عمد باز گذاشته بوده و گفته بوده راستی از این رنگ خوشت میاد ؟؟ گفت اینجوری می خواسته به من نشان بدهد که " ببین من هستم از امروز، اگر تو هم هستی اینجا خانه توست از این به بعد " . گفت ما هیچ حرفی نزدیم آن روز راجع به این مسئله . بعد از صبحانه من رفتم و چند ساعت تنها ماندم و بعدش چمدانم را جمع کردم و در خانه ام را قفل کردم و آمدم و در زدم . گفت پسر که در را باز کرده ، فقط گونه اش را بوسیده و رفته کنار و دختر از در آمده که آمده ... ده سال است حالا ... .
می خواهم بگویم که همیشه هم لازم نیست آدم کار خارق العاده ای بکند ، از توی کلاهش قناری و خرگوش و ستاره در بیاورد ، کل ایل و تبارش را بردارد ببرد به یک خانه ای به نشان دادن اینکه دلش توی دست صاحبخانه گیر کرده ، تغییر خیلی آشکاری بدهد به ظاهرش و زندگیش و رفت و آمدهای روزمره اش که نشان بدهد چقدر چه چیز بزرگی توی خانه اش تغییر کرده . همیشه هم لازم نیست آدم هوار بکشد ، هی عکسهای دو نفری آپلود کند یا دائم شعف ناشی از لذت تعلقش را توی چشم همه آدمهای رهگذر و دوست و آشنا فرو کند . خیلی ساده و خیلی ساکت و خیلی آرام هم میشود که یک نفری را راه داد به یک جاهای خیلی خلوت زندگی . از خیلی چیزهای کوچک هم میشود خاطره های خیلی بزرگ ساخت . همین که کاغذهای خصوصی ات را ، کمد لباست را ، جعبه یادگاریهایت را ، آدرس وبلاگت را ، داستانهای مدفون شده ات را ، زخمهایت را ، اسباب آسودگیت را ، بازیچه های جا مانده از کودکیت را با کسی تقسیم کنی و در میان بگذاری ؛ همین که یک جایی از فضای زندگیت را برای وسائل یکی دیگر در نظر بگیری ، برای خودش و حضورش و بودنش ؛ اصلا همین که در نظر بگیری ... یعنی خیلی ساکت ولی خیلی عمیق داری می گویی : به خانه خوش آمدی

هیچ نظری موجود نیست: