۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

leandler


شاید جولیا هم میدانست که اتفاقی به خوشایندی دوست داشتن در شرف وقوع است . شاید می دانست که پشت آن چشمهای مغرور یک مهر نافذ و نو جریان دارد . کسی چه میداند ؟ شاید چند بار هنگام عبور از کنارپنجره ها و حایل به نرده های راه پله ها ، شاید چند بار وقت ایستادن در سه کنج دیوار ، شاید وقتی حواسش بوده که نباید حواسش باشد ، آن نگاههای دزدانه بسیار مردانه را دیده بود روی شانه هایش ، پوست صورتش ، موهایش ، ساقهایش ... . اینجور موقع ها خیلی ها می نویسند : " زنها این چیزها را خوب می فهمند " . من اما این را نمی گویم . می گویم شاید میدانست . شاید می دانست و خودش را متقاعد میکرد که نه ، نمی داند . چون ترس از عشق ورزی به آدمی که تو فکر میکنی آدم محالیست ، می تواند جلوی خیلی ازبه وضوح دانستنها و دیدنها و حس کردنهایت را بگیرد . و جولیا ، کمی .... نه ، جولیا خیلی میترسید . آنقدر میترسید که هنگام رقص ، آن لحظه ای که زن باید چند قدم عقب تر از مرد گام بردارد و دست راستش را با قدرتی قدر روی شانه چپ او بگذارد و از او عبور کند ، یک مکث ترسخورده معصومانه ای کرد که من هم حتی در باره اش می نویسم : زنها ، این چیزها را خوب می فهمند . مردها هم این چیزها را خوب می فهمند . همانطور که فون تراپ فهمید . فهمید که همراه رقصش جرات ندارد داوطلبانه دست روی شانه اش بگذارد ، لمسش کند ، همراه رقص بودنش را ، انتخاب شدنش برای همراه رقص بودن را ، اصل انتخاب شدنش را به رسمیت بشناسد ، اعلام کند ، به آن فخر کند ... . فون تراپ فهمید . و بدون آنکه نشان بدهد میداند ، با بزرگواری نادر مردانه ای که می تواند ترسهای زنانه را ببیند و خود را به ندیدن بزند ، دستش را پیش برد و دستهای نامطمئن را به سوی خودش کشید . دستهایش قوی ، دستهایش مطمئن و آرام ... ولی نگاهش برای چند ثانیه کوتاه بی پناه شد ... ، شاید خودش هم نیاز داشت که نترسد ... که میداند ؟ شاید قلب خودش هم مثل گنجشکک هراس خورده ای می طپیده به هزار ضرب در کوچکترین و زیباترین ثانیه عمر ... .

هیچ نظری موجود نیست: