۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

Hey you bastards, I'm still here


همیشه که قرار نیست اینجور باشد . من هم روزی از این بی بازگشتی دست میکشم . کوله ام را پر میکنم از سوغاتی های رنگی . از سوغاتی هایی که دیگر پست نمیشوند ، که از چمدان مسافر دیگری سر در نمی آورند . که معطل نمی مانند . با خودم سفر میکنند تا برسند به دست آدمهای خودم . من هم روزی یک قهوه ولرم از اولین شعبه استارباکس سر راهم می خرم و میدانم تا لیوان بعدیش روزها فاصله است و عجله می کنم از پرواز جا نمانم . باز هم به یاد میآورم که چقدر بهتر بود میرفتم مهر آباد . چقدر دوست تر داشتم آنجا را . چقدر با این فرودگاه جدید بی در و پیکر تهران غریبه ام . و باز می گویم همیشه که قرار نیست آدم جایی که دوست دارد فرود بیاید ، حتی اگر محق باشد ...
آن موقع چه چیزی دلم می خواهد ؟ دلم میخواهد روزی که میرسم ، (شاید هم شبی که میرسم )، غربت نیاورم با خودم . غربت که میگویم اصلا ربطی به خاک و آسمان و وطن ندارد .روی این زمین همه جا می تواند خانه من باشد به شرطی که دوست داشته باشم خاکش را ، آدمهایش را ، رویاهایش را . ببین من می توانم توی همین چهار دیوار خودم توی این خاک جدید عشق بپاشم و گلدانهای کوچکم را آب بدهم و شمع هایم را روشن نگه دارم و چین های پرده را مرتب کنم . غذای خانگی درست کنم و از هر چیز کنسرو شده بدم بیاید و عطر غذایم سوال همسایه را بیاورد پشت در که : "این چیست ؟ میشود امتحان کنم ؟" . من اینجا را هم میگویم خانه . من هر جا که چای خوب دم کشیده و ماگ آبی و شیرینی برای پذیرایی و یاد مهر آدمهایم را داشته باشم ، خانه ام است . آن غربتی که میگویم اما یعنی یک حالی که خوب نیست ، یعنی لبخند زورکی مثلا ، یا سعی کردن اینکه " من الان خوبم ، بهتر هم میشوم " ، یا " این نیز میگذرد " . یا ترکیدن بغض وقت دیدن اولین آغوش باز . چون آدمی که برای خوب بودن حالش دارد سعی میکند ، هنوز خوب نیست . این غربتِ آدم بودن است . نمی خواهمش . به جایش دوست دارم آن روز خیلی بخندیم . خیلی راحت باشیم با روزهای قبل مشترکمان . دوست دارم روی پوست نوی هم دست بکشیم و خاطرمان جمع باشد این پوست به خون نمی نشیند ، روی زخم ها را خوب پوشانده ، خوب ... .
برای خودم یک علامتی گذاشتم ... در گوشت بگویم ؛ ... من باید بتوانم همه ترانه های آن وقتهایم را ، همه مرضیه را ، کل ویگن را ، همه همه محمد نوری را ، حریق سبز ابی را ، سوغاتی هایده را ، آن مجموعه نایاب سوغات بهترین و کوچکترین کتابفروشی دنیا توی ماسوله را و آخ که تمام تمام تمام گوگوش را ، بشنوم ، خم به ابرو نیاورم و تمام که شد لبخندم را سر جای خودش ببینم . نخند به من . این علامت ساده ای نیست . نیست واقعاً . اما من از پس سخت ترینهایش بر آمدم ، سخت تر از اینها . این سد را هم میشکنم و آن موقع زمانیست که خنده های ما توی هوای خدا رها میشوند بی ترس .
می دانی ، من که قهرمان ندارم ؛ خیلی وقتست . اما همیشه ، از همان بچگی ، یک صحنه ای توی سرم چرخ میخورد در وقتهای سخت . یک صحنه ای که نیرویش مثل خون توی رگهای من می دود . آخرین نمای فیلم پاپیون ... وقتی توی آن اقیانوس عجیب وحشی ، جایی که حتی خط دریا و آسمان معلوم نبود ، وسط آن همه موج دیوانه که هر لحظه می گفتی سرشان را به اولین صخره سر راه می کوبند ، پاپیون ، سرش را از قلب آن همه آب بیرون کشید ، با عجیب ترین لبخند پیروزی که من سراغ دارم تا امروز ، داد زد : " ببینین حرومزاده ها ، من هنوز زنده ام " .

هیچ نظری موجود نیست: