۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

haamoon


شب .شبکه چهار . ویژه فیلم هامون . گفتگو با آدمهایی که هامونبازند سالها .
...
کودک بودم . مادرم بود و من . در سینمایی خلوت . هامون می دیدیم . در عالم کودکی احساس خطر کردم : مادر انگار عاشق شده . ترسیدم . نمی دانم چرا...

حمید هامون ، تو در مهشید چه دیدی که خراب و مست ،کوی و خیابان و شهر و را بی قرار، میرفتی و باز میگشتی؟ یا در علی عابدینی و یا در ابراهیم، پدر عشق و ایمان؟؟؟جواب چه بود؟ عشق؟؟؟
و مادرم در تو چه دید که هنوز ،همانی برایش بی تغییر انگار . انگار جایی در سالهای جوانیش با تو مانده است و مرا می ترسانی باز که خود نیز اینسان دچارت شدم در کشاکش سالهای بلوغ و پس از آن؟
یکی گفت :" اگر کودکی را به تماشای هامون ببرند و او ابراهیمِ پدر و اسماعیلِ پسر را ببیند که چگونه اند در طوفان تردید یا تسلیم ؛ با کدامیک همذاتپنداری خواهد کرد؟ کودک بودیم . خود را جای اسماعیل گذاشتیم . ولی باز دیوانه شدیم"
آزمودم عقل دور اندیش را بعد از این دیوانه سازم خویش را ....
آری آقای دکتر ...چنین شدیم و گذشت ....
از همان پیچهای جاده ، از همان معجزه خواستنهای مجنون وار ، از همان استغاثه ها مانده ام تا امروز که کودکانگیها رفته اند و نهال بی باوری من به معجزه و جادوی دوست داشتن ،کم کم ریشه دوانده ولی همچنان ، هامون ،هامون مانده است برایم . یک مراسم آشنا است دیدنش و گریستن در لحظه ای که آنیکِ مادربزرگ می پرسد : " دلت شکسته؟ غمخواری نداری؟ "
حمید هامون ، من بارها با تو آن پله هارا با شتاب بالا رفته ام . بارها قلبم از شوق لرزیده است وقتی دیده ام در کتابسرا ،مهشید بی صبرانه منتظر توست . بارها دیدن کمر خم شده ات را زیر بار آن بغض سیاه تاب نیاورده ام . بارها قدمهای مهشید را با صدای بلند شمرده ام و نجوا کرده ام که تو شلیک نخواهی کرد . بارها لذت برده ام از شنیدن : دوستت دارم الاااااغ ....
من لحظه لحظه هامون را ،حمیدش را ، ابراهیم در آتشش را ، علی جونی اش را ، مهشید سر به هوایش را ، سرگشتگی و آویختگیش را ، عشق و استیصالش را ...نفس کشیده ام ، بلعیده ام ، زندگی کرده ام .
آری حمید هامون ، تو را زندگی کرده ام بارها ...

پی نوشت : مادر . ممنون . به خاطر همه چیز ؛ همه چیز و آن روز و آن سینمای خلوت و هامون .

هیچ نظری موجود نیست: