۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

ده گانه ای برای آخر هفته بارانی


1- آن روز عصر دلم تنگ بود ، هوا کم می آمد ، سقف نبود انگار ، آوار بود ؛ سنگینی سهمگینی روی سر . آن صفحه نارنجی را باز کردم و نوشتم : " من پر از وسوسه های رفتنم ، رفتن و رسیدن و تازه شدن .... توی یک سپیده طوسی سرد ، مثل یک عشق پر آوازه شدن " .... چقدر گذشته راستی ؟ چند قرن ؟ چه بزرگ شدم .
2- می شود که دلگیر شوم ، شاد شوم ، خشم داشته باشم یا مهر . می شود که نگران شوم یا بترسم یا دلم قرص باشد . می شود که بگویم نه ، بگویم آری ، سلام ، خداحافظ . اما دیگر نمی شود که تعجب کنم . دیگر وا نمیخورم . دیگر مبهوت آدمها نمیشوم . آدمها ... آدمها . این درس من بود که برسم به روزگار نگاه کردن و رفتن . نگاهشان می کنم . گاهی . یکی لاک بنفش زده ، موهایش خرماییست ، اینقدر زن است که قلبم فشرده میشود . نگاهش را دوست دارم ؛ می گردد انگار دنبال جایی برای زیستن . سرم را می چرخانم سوی دیگر .چینی است . سرش توی کتابش است ، خودکارش را می چرخاند و پایش را به زمین می کوبد . عینکش ضخیم است .می خواند و می خواند . جلوتر ، دیوید با چشمهای قهوه ای درشتش می خندد . ته خنده اش یک جور گیجی دوست داشتنی است که توی چهره اش خوب می نشیند . من جای کدامشان می توانستم باشم ؟
3- ترانه ها یک زمانی مقصد خاصی داشتند توی سلولهای من . یک چیزی را از زبان کسی می خواستند بگویند انگار ، یا حرفی را که من بلد نبودم بگویم به جایم می گفتند . خب من راضی بودم به اینکه بشنوم و بفرستمشان به جایی یا مقصدی که : گوش کن .فارغ از اینکه توی مقصد هم همان جور شنیده میشوند که باید ؟ خب ترانه ها اینجوری است که خرج می شوند . اینجوری است که دست به دست می شوند . و من رسالتم تمام شد در این باب . اینجا ، اینجا که منم ، دیگر ترانه ، خودش انتخاب می کند روز خودش را بدون اینکه بخواهد حرف مرا بزند با کسی یا حرف بزند برایم از کسی . ترانه روزش را انتخاب می کند و تا شب می ماند و شنیده می شود . بعد من از رویش می پرم . می شنوم و می پرم . دیروز بود ؟ " وقتی که یواشکی خواب به سراغ تو میاد ، برای داشتن چشمای تو خواهش می کنه " . دیروز را گرفت . همه اش را . امروز از رویش پریدم .
4- این پنجره رو به انبوه ترین جنگلها ، رو به پاییز ترین منظره هایی که یادم هست تا امروز ، رو به طولانی ترین افقها باز می شود . یک درخت اما هست آن وسط که روز به روز زردتر است ، نارنجی تر است ، سرختر است . این درخت ، دیوانه ترین درختی است که دیده ام .امروز ، از پشت بخار لیوان آبی ، باز هم چشمم می گشت روی آن همه جنون . فکر می کردم آخر چه هوسی می تواند آنقدر غریب باشد که یک درخت خودش را جدا کند از باقی رنگها ؟ از باقی ریشه ها ؟ از باقی پاییز ؟ چقدر باید سودا داشته باشد لای آن برگها و شاخه ها ؟ یعنی چقدر باید هر روز به خودش گفته باشد باز جا برای رنگ بازی هست ، باز میلش هست ، باز شوقش هست و رنگ بزند باز خودش را و راضی نشود ؟
5- خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگرتو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر
6 - کلاغهای اینجا ، زل می زنند به آدم . می آیند پشت پنجره و اگر چیزی برای تعارف نداشته باشی ، نوک می زنند به پنجره . به گمانم کودکی کودکان اینجا ، صرف سنگ زدن به گنجشکها و کلاغها نشده . اینست که کلاغها ، نمی ترسند از آدمها ، تعجب هم نمی کنند اگر چیزی برای تعارف نداشته باشی ، هزار پنجره دیگر هست برای نوک زدن .
7- باران شبانه اصلا یادم نمی اندازد که شبهای شهرم بارانی بود چقدر . باران اینجا ، باران اینجاست . اگر از من بپرسی ، می گویم آسمان هر کجا رنگ خودش را دارد . حتی اگر در آبی ترین روز و در آرام ترین تن ، نفس بکشی .
8 - از خودم می پرسم چقدر دور شدی از سال پیش ؟ از سالهای پیش ؟ اصلا قدر دارد ؟ نمی دانم . حالا من ، کنار زندگی راه میروم و میروم توی متنش و شنا می کنم و خیس می شوم و خسته که می شوم میایم بیرون و گاهی با کلمه هایم ، آفتاب می گیرم و نفس تازه و خون . و دوباره می روم توی موجهایی که می روند ، میایند ، میروند ، میایند . بعد باید خیلی فکر کنم تا خاطرم بیاید زمانی که زندگی حاشیه بود و کلمه متن مرا می ساخت ، که من بودم و اتاقم و کلمه ها و حواسم به آدمها بود . تعریف می شدم کنار آدم ، آدمها ، رابطه ، رابطه ها ، تعریف می شدم کنار نیازم به آدمها و رابطه ها . وقتی وقتش گذشت ، بدون آنها ، هیچ شدم . و شاید لازم بود . لازم بود بدانی چه جوری هیچ می شوی . تعریف من ، توی بطن روابطم شکل می گرفت . جنین رابطه که می مرد ، من هم می مردم . چرا ؟ نمی دانم . تنها می دانم که آنقدر توی تاریکی دست کشیدم روی ناهمواریهایش و راه رفتم توی سنگلاخ لابیرنتهای تو در تو ، که فهمیدم بس است . که زدم بیرون . و شد که شد . بعد تعریف من اینجا ، از خودم آغازشد .حالا ، بعد آن موقع هاست . پایم روی زمین است ، سرم توی آسمان . نیازی نیست که کسی باشد تا خودم را در کنارش معنی کنم . هجی شدن نام من ، ملتزم به آدمها نیست دیگر . تا جایی که پریدنم را سنگین نکنند ، برای هم خوبیم . با هم . مابقیش ، داستان مکرریست که نه آدم شنیدنش هستم نه مشتاق تورقش .
9- دیر به دیر می نویسم . این ناراحتم نمی کند . زندگی اگر سپری نشود ، خیال می شود و آه می شود و غم های مواج می شود و جمله های هر روز . وقتی هر روز " باید " کلمه ها را بچینی کنار هم ، یعنی زندگیت پر از جای خالیست ، جای خالی وقوع افعال !
10 - تعارف که ندارم با خودم .... هنوز هم " تو رگام به جای خون ، شعر سرخ رفتنه "

هیچ نظری موجود نیست: